شعرناب

افسانه کشف شراب بروایت خیام

پادشاهی کامکار وغنی دارای لشکری بیشماردر هرات میزیسته که همه خراسان بزرگ درزیر فرمانش بوداوازخویشان جمشیدشاه بود ونامش"شمیران" وپسری داشت دلیر که درآن روزگاران تیراندازی بنام بودوهمتایی نداشت،روزی پادشاه برمنظره نشسته بود وبزرگان وامراء برابرتخت پیش او،از قضاهمایی بیامدپرسروصدانزدیک تخت اوبزمین نشست،شاه شمیران نگاه کرددید ماری بدورگردن همای پیچیده وآهنگ آن میکرد که همای را از پای درآورد،شاه به اطرافیانش نظر همی انداخت وآنان را گفت:از میان شما شیرمردان کیست همای را ازدست ماربرهاند؟
فرزندش گفت:ای ملک این کار من است،تیری بینداخت چنانکه سرمارا برزمین بدوخت بصورتی که به همای هیچ گزندی نرسید.همای خلاصی یافت وزمانی آنجا به پروازدرآمدوسپس برفت.ازقضا سال دیگرهمچنان روزی شاه از همان منظر نظاره گر طبیعت بودبناگاه آن پرنده بیامدچرخی بدور سرایشان زدوپس برزمین نشست به همان موضع که مار تیرخورده بود زمین را باناخن و پنچه خویش کند وازمنقار خوددانه هایی چنددرآن سوراخ که حفرکرده بود نهادوسپس آوازی سربدادوپرکشیدوبرفت شاه باجماعت گفت:پنداری این همان مرغست که سال پیش اوراازچنگال مار رهانیدیم وگویا امسال بمکافات آن بازآمده و ماراتحفه ای آورده است زیرا که منقاربرزمین میزدوآوازی سربدادبرویدوبنگریدوآنچه رابیابید بیاورید.دوسه کس برفتند و دیدند چنددانه آنجا نهاده آنها را برداشتندو پیش شاه آوردند.شاه زیرکان ودانایان را فرا همی خواند که چه باید کنیم؟همه آنها متفق شدنداندر کاشتن دانه ها وهمچنین حفاظت ودقت نظر تا برآمدن محصول وباغبان مخصوص دربار چنان کرد تا آمدن نوروز ودیدندکه درختچه ای باشد بابرگهای پهن که خوشه هایی ازو آویخته همچون "گاورس"وباغبان شاه را گفت:درباغ هیچ درختی ازین شادابتر و خرم تر نیست وشاه باردیگر بادانایان بدیدار آن درخت شدند وآن خوشه های آویخته ازورادیدند ودانه های غوره را بدیدند و باهم گفتند:که صبر باید پیشه سازیم و چنان کردندتا پاییز بیامدودیدند که آن غوره ها و دانه ها بکمال رسیده وکم کم از شاخه ها برزمین افتد وآنان محصول آن درخت را درون ظرفی نهادند تا چه پدیدار شودوباز متفق القول شدند که این میوه آن درخت باشد وبه بتیجه رسیدند که هرچه باشد میوه ای است آبدار پس آب آنرا گرفتندودر ظرفی ریختندو ازآن هم میترسیدند که در دهان نهندکه مبادا قاتل باشد وزهرآگین و سمی ونهایت در گوشه باغ خمی نهادندو آب آن میوه را درون آن کردندو رهانیدندو باغبان را فرمودند که مدام آنرا زیر نظر داشته باشدواحوال آنرا بما برگوی وهرچه بینی بما خبررسان پس از مدتی باغبان شاه را گفت:که شیره آن میوه همچون دیگ بی آتش میجوشد ودر قلیان است وشاه باغبان را گفت که هرزمان جوشش آن باتمام رسید مارا باخبرساز وباغبان چنین کرد وهمه بمشاهده آن برخاستند ودیدند که چون یاقوت سرخ است وصاف ودیگرنمیجوشدو شاه را گفتند:هرچه هست اینست ماحصل آن میوه ولی ندانیم که زهراست یا پادزهر ؟پس تصمیم برآن شد که آنرا بخورد مردی دهند که قاتل و محکوم بمرگ در سیاه چال است و داشت میپوسید اورا آوردند و گفتند ازین بخور زندانی چون اندکی بخورد دیدند رو ترش کرده به او گفتند که باز میخواهی و او گفت :بلی شربتی دیگر به او دادند پس ازچندی دیدند که به طرب آمده و سرودگفتن آغاز کرده و گویا شنگول گشته وباز گفت جامی دگر مرا بدهید آن جام سومی را هم خورد و بیهوش گشت فردای آن روز اورا پیش شاه آوردند و او را گفتند از حال خود و آنچه خوردی مارا باز گو؟و او گفت:نمی دانم که چه بخورد من دادید ولی خوش بود هر چه خوردم ای کاش امروز نیز سه قدح دیگر مرا بدادید،نخستین قدح را بدشواری خوردم چون تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگرکردوچون دومی وسومین قدح نوشیدم آنچنان شورو شعفی برمن عارض گشت که من خودم را همچون شاه میدیدم و هرچه غم داشتم بشادی مبدل شد وجمله غمهای خویش را فراموش کردم وبه چنان خوابی شدم که نگوی و نپرس.شاه وی را آزادکرد وبدینگونه شراب کشف و شناخته شد.بسلامتی جمیع حضارسایت


0