شعرناب

مثنوی منثور(دانه پنهان کن بکلی دام شو)

دانه باشی مرغکانت برچنند...غنجه باشی کودکانت برکنند...دانه پنهان کن بکلی دام شو...غنچه پنهان کن گیاه بام شو...هرکه داد او حسن خودرابرمزاد...صدقضای بدسوی اورونهاد...چشم هاوخشم هاورشگ ها...برسرش باردچوآب ازمشگها...دشمنان اورازغیرت میدرند... دوستان هم روزگارش میبرند...درپناه لطف حق بایدگریخت...کوهزاران لطف برارواح ریخت
وای جانادانه ای مباش مرگیاهان راکه مرغان وپرندگان طمع برچیدنت دردلشان باشدوبطبع همان طمع تورابرچینندوغنچه ای گلی زیبا نیزمباش دررهگذری که طمع چیدنت کودکانراست واشتیاق رهگذران که بهر بوییدن ویا زینتشان توراازریشه برکننددلبرا بهوش باش از محاسن خویش وحسنت هیچ بننمایی ودادسخنی ندهی وپنهان بداریش ودانه ات را چنان بنما که گویی درپس آن دامی است که مگراندیشه آن دام کنند وبراه دگرشوندوهمچنان حسنت وجمالت که بگلی ماندرا چنا بنما گویی گلی است پرخارشایدازکندن توبگدرندودانه حسنت چون گیاه بامی که ازلابلای خشت وگل دیوارها میرویدوهیچ ارزشی نباشدش بنماتا شایدبرهی وهرچه باشدت ازمحاسن واحسان خویش برملا مسازواز حاسدان و بداندیشان برحذربدارش وبظهورمنشانش تاازدست تطاول زمانه رهایی یابی چه اگربرمزادحسن خویش درآیی صدها وهزاران قضای بد ازبدروزگاروچشم حسودان و شوم چشمان برتوباریدن گیرد وهمچون بارانی سیل آسا وآب مشگها برسرت ریزد چنانکه هیچ نتوانی دفع آن کنی ودراین اثنا دشمنانت که بدخواه توباشند وتوندانی به دریدنت چونان گرگان درآیند و دوستانت که دوست مینمایند ودرپیشت لاحول گوینداماشادی بدل دارند روزگاران توراسیه گردانند وای نازنین جانااز چشم بداندیشان و غاضبان و حاسدان و لعینان در پناه حق تعالی درآی و بدان کوش که درسایه امن حقانیتش درآیی که تنها ره رهاییت باشدازین قضای نافرجام که در پناه حق گریزی که اوست تنها مآمن امنی برچومایی که خصم همدگریم واوست خیرمحض واوست که الطاف بیکرانش بر بندگان بگستراندوبی مضایقه و چشم داشت برخوب وبد ما انسانهاایثارکندوعطا نمایدوبرتمامی ارواح آدمی بیکران محبت خویش را روادارد ولاغیر


0