شعرناب

صبر


دیگر صبرم تمام شده بود ....باید یک کاری میکردم.....دیگر از این همه بی تفاوتی خسته شده بودم .....باید هر روز اینجا ساعت ها می ایستادم .....آخرش هم بی نتیجه و دست خالی باز می گشتم ....بالاخره تصمیم قطعی گرفتم .......گل ها را در سطل آشغال شهرداری که در نزدیکی ام بود ....انداختم .....سیمکارت گوشی را بیرون آ ورده....میان انگشتانم با یک ضربه شکستم و به کنار گل ها پرتاب کردم .....به سو ی خانه راه افتادم ....خوشحال و بی خیال .....مثل یک پرنده آ زاد .....به درب پارک که نزدیک شدم .....صدایی به گوشم رسید که می گفت ....بی شعور بالاخره آمدی .....خیلی آ دم کثیف و پستی هستی.....
به طرف صدا برگشتم .....خودش بود ..........آنجا ایستاده و مرا با عصبانیت نگاه میکرد ....
گفتم ....اینجا چکار میکنی؟؟؟؟
گفت .....یک ماه است هر روز پیام میدهی که اینجا منتظر من هستی و نمیایی....بعد میگویی اینجا چکار میکنم...؟
مثل آ دم های گناهکار زبانم گرفت و با دست اشاره کردم و گفتم ....من آ نجا منتظرت بودم ....درب شرقی پارک ...نه اینجا .....هر روز آ نجا منتظرت بودم ....به خدا دروغ نمیگویم ......
نگاهی به سرتا پای من کرد و گفت ....بابا راست می گوید تو گیجی ......آن درب غربی است ....اینجا درب شرقی است .....دیوانه .....
حرفی برای گفتن نداشتم .....لال شده بودم .....
گفت .....بیا ....برویم یک قهوه بخوریم .....
گفتم ......باشد .....ولی بگو چکار کنم ....بابا راضی شود.....
همینطور که دست مرا گرفته بود و به دنبال خودش میکشید .....گفت ....تو را به خدا قسم میدهم یک کمی به اطراف خودت دقت کن و گیج نباش .... مجنون قرن بیستم.......
روزگار بدی است .....همه می خواهند ستاره بچینند و برای این کار بر شانه دوستان خود سوار می شوند....
مهدی رفوگر


0