شعرناب

شمس پرنده (1)


درباره ديدار نخستين شمس و مولانا سخن بسيار گفته اند. گروهي از آن به ديدار دو عاشق و برخي به ديدار دو معشوق ياد كرده‌اند
واقعا معلوم نيست اگر آن ملاقات رازآلود رخ نمي داد اكنون نامي از شمس و مولانا در عالم بود يا نه. اين كه در آن ديدار چه گذشت بر ما روشن نيست هرچند در باره آن بسيار گفته اند و نوشته اند. اكثر آن چه نوشته اند و به دست ما رسيده است، بوي اسطوره سازي و مبالغه مي دهد و كمتر نشا ني از واقعيت دارد.
افلاكي در مناقب العارفين ماجرا را اين گونه شرح مي دهد: "روزي مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بيرون آمد، شمس بيرون مدرسه او را ديد وپرسيد كه محمد "ص" برتر است يا با يزيد؟ مولانا جواب داد: واضح است محمد"ص" برتر است. وشمس پرسيد پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناك حق معرفتك (خدايا آن چنان كه بايد تو را نشناختم ) اما بايزيد گفت :" سبحاني ! ما اعظم شا‌ني " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گويند مولانا با شنيدن اين سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضي نيز مانند جامي در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابي داد كه شمس از هوش رفت.
روایت دوم این است که شمس به مدرسه‌ای که مولوی آنجا تدریس می‌‌کرد، وارد شد و دید مولوی کنار حوض آب بر روی فرشی نشسته و مقداری کتاب و دفتر کنار اوست. شمس آمد و نشست و با اشاره به کتاب‌ها پرسید این‌ها چیست؟ مولوی گفت اینها قیل و قال ، تو را به این ها چه کار .
شمس دست برد و کتاب‌ها را برداشت و آنها را به حوض انداخت. مولانا با تعجب و ناراحتی گفت این چه کاری بود کردی؟ در این کتاب‌ها نسخه‌های قیمتی و دست نوشت‌های منحصر به فرد پدرم بود. شمس دست به داخل آب حوض برد و کتابها را یک به یک از آب در آورد، در حالی که هیچ ورقی خیس نشده بود. مولوی گفت اینها چیست که مشاهده می‌کنم؟ شمس جواب می‌دهد: اینها شور و حال است تو را به این ها چه کار .
در مورد تاريخ اين ملاقات گفته اند در سال 642 ه.ق بوده است كه شمس به قونيه وارد شد و پس از 16 ماه آن جا را ترك گفت و دوباره در سال 644 به قونيه بازگشت ودر سال 645 براي هميشه ناپديد شد.
شمس روح بي قراري بود كه در پي يافتن كسي از جنس خويش ترك خانه و كاشانه كرده بود و دائما در سفر بود تا جايي كه به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او مي گويد: "كسي مي خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم و روي بدو آورم، كه از خود ملول شده بودم."
( خط سوم، ص 111)
شمس كه در دهه ششم عمر خود بود مولاناي 38 ساله را همان گمشده ساليان دراز خود مي يابد و او را به قماري مي خواند كه هيچ تضميني براي برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد اين قمار عاشقانه مي شود و گوهر عشق مي برد.
خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر (ديوان كبير، غزل 1085)
شمس نيز با ديدن مولانا آن كسي را كه مي خواست يافته بود و حالا مي توانست هر آن چه در دل داشت و ديگران از فهمش عاجز بودند با او در ميان بگذارد.او كه ظاهراً مردي درشت خو، ديرجوش و كم حوصله بود، حرف هاي زيادي براي گفتن داشت اما گوش و دل‌هاي زيادي براي شنيدن و پذيرفتن آنها نمي يافت. به قول خودش: "من گنگ خواب ديده و خلقي تمام كر، من عاجز از گفتن و خلق از شنيدنش". (خط سوم)
البته شمس اين متاع را به ديگران و حتي بزرگاني از عالم عرفان عرضه كرده بود ولي به چشم هيچ يك آن گونه كه به چشم مولانا آمد، نيامد. اين توان و قوه در مولانا بود كه دست به قماري بزند كه هيچ تضميني براي بردن نداشت، بلكه ممكن بود دنيا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شيدا شده بود كه حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتي دست بزند تا به كام خود برسد.
مولانا كه پس از ديدار با شمس تولدي دوباره يافته بود، درس و بحث و وعظ را رها كرد و به شعر و ترانه و سماع روي آورد و نكوهش نكوهش كنندگان را به هيچ گرفت.
زاهد بودم ، ترانه گويم كردي
سر حلقه ي بزم و باده جويم كردي
سجاده نشين با وقاري بودم
بازيچه ي كودكان كويم كردي (رباعيا ت مولانا،ديوان شمس، 236 ،شفيعي كدكني)
اما شمس به مولانا چه گفته بود كه او را اين گونه واله و شيدا كرده بود؟ شايد غزل زير بهترين جواب باشد:
گفت كه ديوانه نه اي، لايق اين خانه نه اي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت كه سر مست نه اي، رو كه از اين دست نه اي
رفتم و سر مست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو كشته نه اي، در طرب آغشته نه اي
پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم
گفت كه تو زيرككي، مست خيا لي و شكي
گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
گفت كه تو شمع شدي، قبله ي اين جمع شدي
جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم
گفت كه شيخي و سري، پيشرو و راهبري
شيخ نيم، پيش نيم، امر تو را بنده شدم (ديوان كبير ، غزل 1393)
مدت همراهي اين دو در مرحله نخست پس از ديدار اول از 16 ماه تجاوز نمي كند. مولانا در اين مدت چنان شيفته شمس مي شود كه به هيچ وجه تاب دوري او را ندارد .اما زمزمه ها يي مبني بر رفتن شمس مي شنود و ملتمسانه از او مي خواهد كه نرود.
روشني خانه تويي، خانه بمگذار و نرو
عشرت چون شكر ما را تو نگه دار و نرو
عشوه دهد دشمن من، عشوه ي او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مكن
حيله ي دشمن مشنو، دوست ميازا ر و مرو
هيچ حسود از پي كس نيك نگويد صنما
آن چه سزد از كرم دوست ، به پيش آر و مرو (ديوان كبير، غزل 2143)
همين طور كه از ابيات بالا معلوم است، ظاهرا وقتي مولانا تغيير رويه داده است و از كرسي تدريس و سجاده پيش نمازي دست كشيده و دست ارادت كامل به شمس تبريزي داده است، عده اي از مدرسان علوم شرعي و برخي از مريدان مولانا را خوش نيامده است و نسبت به شمس حسد و دشمني ورزيده اند.وچه بسا نقشه ي قتل شمس را در سر مي پرورانيدند. بنابر اين، شمس كه خواهان چنين آشوب و بلوايي نبود و شايد از جان خويش نيز بيمناك بود، از قونيه بي خبر خارج مي شود و به دمشق مي رود.
پس از اين كه مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه مي شود نامه هاي بسيار به او مي نويسد تا به قونيه بازگردد، حتي فرزند خود سلطان ولد را با عده اي از مريدان به دمشق مي فرستد و سر انجام شمس تسليم اصرار مولانا شده و به قونيه باز مي گردد اما اين بار نيز همان حسد ها و دشمني ها شمس را مجبور به ترك قونيه مي كند؛ با اين فرق كه ديگر بازگشتي در كار نبود و مولانا مدتها در هجر او سوخت و غزل هاي سوزان سرود. مولانا به هيچ وجه نمي خواست مرگ شمس را باور كند. ناباورانه اين رباعي را با خود مي خواند كه:
كه گفت كه :" آن زنده ي جاويد بمرد؟ "
كه گفت كه:" آفتاب اميد بمرد؟"
آن دشمن خورشيد، بر آمد بربام
دو چشم ببست ، گفت :"خورشيد بمرد"
(رباعيات مولانا، 84 ديوان شمس، شفيعي كدكني)
كم كم مولانا باورش شد كه شمس براي هميشه رفته است. اين بار شمس از درون خود مولانا طلوع كرد و معلوم شد شمس تبريزي با آن همه بزرگي و عظمتي كه داشت، بهانه اي بود براي ايجاد تحولي شگرف در مولانا و بيان قصه عشق از زبان شيرين او براي همه ‌ي عالميان.
مولانا ديگر اهل طرب شده بود نه اهل حسرت و آه. او ديگر به دنبال شمسي خارج از وجود خود نمي گشت چون هزاران شمس از درون او به خارج نور مي افشاندند. وقتي مريدي به خاطر نرسيدن به محضر شمس و نديدن او آهي كشيد و گفت: "حيف!" مولانا بر آشفت و گفت: "اگر به خدمت مولانا شمس الدين تبريزي نرسيدي – به روان مقدس پدرم! - به كسي رسيدي كه در هر تاي موي او هزار شمس‌الدين آونگان است و در ادراك سرِّ سرِّ او حيران!".
شمس تبريز خود بهانه ست ماييم به حسن لطف، ماييم
با خلق بگو براي روپوش كو شاهِ كريم و ما گداييم
ما را چه زشاهي و گدايي شاديم كه شاه را سزاييم
محويم به حسنِِ شمس تبريز در محو، نه او بود نه ماييم
(ديوان كبير، غزل 1576)
منابع:
خط سوم،دكتر صاحب الزماني
ديوان حافظ
ديوان كبير
مقالات شمس
مناقب العارفين
نفحات الانس


0