شعرناب

ناباوري

بيهوده زيستن بيهوده بودن بي حاصلگي احساس بيهودگي راخيلي خوب ميدانم چون تنهانصيبم ازعمررفته ام همين بود من پوچي راباتمام وجودم بلعيدم من بيهوده بودم بيهوده هستم وبودنم هيچ دليلي براي ماندنم نيست من به اخر خط رسيدم انتهاي همه نيازهايم تنها نبودنه بي حق بودن بي توقع ادامه دادن من وازپا دراورده بي اميد پاهايم خسته ازادامه دادن راهدرمقابل هيچيك اززحماتم مزدي نگرفتم وسهمي درزندگي هيچ كس ندارم نبودنم كسي رانگران وبودنم دلي راشاد نميكنه ازعصبانيتم كسي بيم نداره وبراي شادشدنم كسي تلاشي نميكنه عشق حتي رنگهايم انقدربيرنگند كه عشق ومحبتم رانميبينند وبرايش ارزشي قايل نيستن من باارزش ترين خصايص انسانيم راهم كسي نخواسته وبه ان پشت كردن مثل وفاداريم هرگز ديده نشد مسول بودنم درقبال خانواده ام هرگز ديده نشد وقدرداني نشد تحمل كردنم مثال كوه ماندنم خيلي ناچيز بودبه چشم انسانهايي كه دمدمي وبوقلمو صفت بودن گذشت وبخشيدن گناهاني كه درحقم انجام ميدادن راهم نفهميدنم نشناختنم مراجوريكه دلشون ميخواست شناختن نه ان چيزي كه واقعيتم بود واين باعث شده كه به پوچي رسيدم بي حاصلگي تنها حسيست كه بهره برداري كردم وتنهاهمراه من درباقي عمر


0