شعرناب

آیا افلاطون دشمن شاعران بود؟

چرا باید شاعران را از مدینه‌ی فاضله اخراج کرد؟
اشــــاره«ای سقراط قدیس، برای ما دعا کن» آراسموس گاهی پرسش‌هایی در برابر ما قرار می‌گیرد، که شاید برای فهم و پاسخگویی به آن‌ها باید شرایط امکان این پرسش‌ها را فهم کنیم. پرسشی چون این که هنرمندان چه جایگاهی در نظام اجتماعی دارند و آیا سیاست‌گذاری برای هنرمندان امکان دارد، تنها زمانی قابل فهم است که تمایز مفهوم مدرن سیاست و نظام اجتماعی را با معنای جامعه و سیاست در دوران کلاسیک را دریابیم؛ آنجا که سیاست و جامعه دارای نوعی وحدت بودند؛ یعنی سیاست بخشی و یا بعدی از جامعه نبود، بلکه کل آن بود. فقط در این صورت است که درمی‌یابیم که دوگانه‌ی هنر متعهد یا هنر برای هنر، حاصل وضع جدید جامعه و نسبت جدید سیاست، هنر و جامعه است. اگر موضع افلاطون درباره‌ی جایگاه شاعران در مدینه‌ی فاضله‌اش را با چارچوبی مدرن دنبال کنیم، باید آن را شبیه سیاست‌های فاشیستی و یا حداقل استانیلیستی درباره‌ی هنر درک کنیم؛ اما راه دیگر این است که به یونان رفت و در آن هوا زیست تا دریابیم که افلاطون را با شاعران چه مناسبتی است.
آیا افلاطون دشمن شاعران بود؟
دشمنی افلاطون با شعرا و حکم به اخراج شاعران از مدینه‌ی فاضله‌ی وی اکنون دیگر زبانزد خاص و عام شده است. افلاطون در کتاب سوم جمهوری به تعیین بایدها و نبایدها در زمینه‌ی شعر می‌پردازد و می‌گوید که چه نوعی از اشعار نباید برای جوانان خوانده شود و چرا این اشعار نباید برای آن‌ها خوانده شود و حتی در این زمینه حکم به این می‌دهد که چه اشعاری باید خوانده شود.
اشعاری که به خدایان توهین نکند و روح فضیلت را درون جامعه گسترش دهد را توصیه می‌کند. اما به‌راستی ریشه‌ی نزاع افلاطون با شعرا در چیست؟ آیا می‌توان این نگرش را مثلاً همانند نگرش استالین به ادبیات و هنر دانست که همواره مدافع نوعی ادبیات رئالیسم سوسیالیستی بوده است؟ آیا در نهایت می‌توان افلاطون را مدافع دیدگاهی سانسورگرایانه در عرصه‌ی شعر به حساب آورد؟ پاسخ به این سؤال وقتی جذاب می‌شود که توجه کنیم خود افلاطون در واقع نمایش‌نامه‌نویس بود و همگان یکی از زیباترین نوشته‌های تاریخ ادبیات را ضیافت می‌دانند. کم‌تر کسی است که با خواندن رساله‌ی فایدون دچار بغض نشود. پس چرا افلاطون که می‌توان گفت خودش یک شاعر بود، چنین حکم به‌ظاهر بی‌رحمانه‌ای می‌دهد؟
نکته‌ی بسیار حیاتی در فهم اندیشه‌ی یونانی این است که باید تلاش کنیم یونان را در خود دوره‌ی یونانی درک کنیم و نخواهیم با میراثی مسیحی و یا مدرن درباره‌ی آن به قضاوت نشینیم. در واقع دعوای افلاطون و شاعران را می‌توان دعوای بین لوگوس و میتوس و یا عقل و اسطوره دانست.
برای فهم اندیشه‌ی افلاطون درباره‌ی شعر باید به اهمیت پولیس در ساختار تفکر یونانی توجه کنیم. افلاطون میراث‌دار جامعه‌ی اسطوره‌ای یونان بود. شعر در این جامعه چنان نقش اساسی‌ای داشت که در محاکم قضایی، هر زمان که حکمی قانونی نبود با استناد به شعری از هومر، حکم را صادر می‌کردند. شعر برای یونانیان چنین ارج و قربی داشت و لذا افلاطون در تلاش بود تا لوگوس را به جای میتوس بنشاند و در واقعیت بتواند عقلانیت را حاکم کند. در واقع ما تنها زمانی می‌توانیم این نزاع را رمزگشایی کنیم که نسبت‌های موجود در جامعه‌ی یونانی را بازسازی کنیم. لوگوس در یونان تنها با پولیس فهمیده می‌شد و لذا وقتی این دو با هم فهمیده شوند آنگاه پی می‌بریم که چرا افلاطون باید حکم به اخراج شاعران بدهد. در واقع وی حکم به اخراج شاعران نمی‌دهد، بل حکم به اخراج میتوس و یا شعر و اساساً اسطوره از عرصه‌ی عمومی اجتماع و یا عرصه‌ای که میتوس به تسخیرش در آورده است، می‌دهد. افلاطون می‌خواهد لوگوس را به جای میتوس بنشاند و چون ذهن یونانی لوگوس و پولیس را در نسبت با هم می‌فهمید، لذا میتوس( که شعر هم جزئی از آن است) هم باید تابع پولیس می‌شد.
زندگی یونانی اساساً گونه‌ای از زندگی در پولیس بود و چیزی غیر از آن تصورکردنی نبود. لذا به ذهن هیچ یونانی شریفی خطور نمی‌کرد که بتواند جدای از پولیس زندگی کند. حکیم سقراطی از پولیس شروع می‌کند. توپولوژی ساده‌ی رساله‌های سقراطی نشان می‌دهد که این رساله‌ها عموماً از ورزشگاه و یا مجلس بزم و شادی شروع می‌شوند و نه از آکادمی‌های فلسفه و یا سایر محیط‌های جدا از زندگی در پولیس. مرگ سقراط را هم می‌توان از این منظر فهمید. سقراط، همانطور که اشتراوس می‌گوید، دو راه داشت: یا فرار به شهری که قانونی در آن حکم‌فرما نبود و این برای حکیم یونانی از مرگ بی‌معناتر بود. چون نمی‌توانست بیرون از پولیس زندگی کند. یا اگر در شهری زندگی می‌کرد که قانون در آن حکم‌فرما بود، در آنجا به‌سان یک مجرم فراری بود و لذا باز هم برای یک یونانی شریف بی‌معنا بود. این مسائل نشان می‌دهند که پولیس برای انسان یونانی چه اهمیتی داشت و زمانی که افلاطون خواهان تسلط پولیس بر شعر و ادبیات است، در واقع تلاش می‌کند تا جایگاهی را که از آغاز تفکر یونانی می‌خواستند به پولیس بدهند را به پولیس بدهد.
اگر به تاریخ یونان نگاه کنیم، می‌توانیم یک نزاع تاریخی را مشاهده کنیم. شاعران ایونیایی اولین کسانی بودند که شعر را فردی ساختند و تلاش کردند تا شعر را از زیر سلطه‌ی پولیس بیرون بکشند و درون میتوس نگه دارند. هیچ توجهی در شعر این شاعران به امر اجتماعی دیده نمی‌شود. این شاعران تلاش می‌کردند تا دنیای درونی خود را کشف کنند و در عین حال به قانون کلی دولت‌شهر احترام بگذارند. در همین دوره بود که لذت به شعر وارد شد و این یکی از مهمترین مراحل تاریخ تفکر یونان بود و شاعرانی چون سافو و آلکایوس تلاش کردند تا این استقلال را به وجود بیاورند. سافو را می‌توان نماد این مبارزه علیه استیلای پولیس و لوگوس دانست. وی در برابر پولیس و لوگوس از میتوس و اروس استفاده می‌کرد. اما با ظهور سولون بود که قوانین سولون شکل گرفت و این زمینه‌ای را ایجاد کرد تا پولیس بتواند اهمیت اساسی پیدا کند. می‌توان گفت با «پیندار» بود که اولین بارقه‌های ظهور پولیس در ادبیات شکل گرفت. هر چند هنوز پیندار درگیر خون اشرافی بود و فضیلت1را از طریق خون موروثی می‌دانست و هنوز زمان لازم بود تا تلقی افلاطونی که پولیس جامع و همه‌گیر را شکل می‌دهد به وجود آید و لوگوس سیطره یابد. این مسئله را می‌توان در تراژدی‌های یونانی نیز ریشه‌یابی کرد و همین تعارض را دید که چگونه به‌مرور پولیس به نزاع نهایی‌اش با میتوس رسید. افلاطون با چنین میراثی بود که می‌خواست سیطره‌ی لوگوس و پولیس که ربط شدیدی با هم دارند را بر هنر و شعر و ادبیات کامل کند.
دلیل بعدی این است که مهمترین چیز برای یونانیان پایدیا و یا تربیت بود. یونانیان به تعلیم و تربیت بهای بسیار می‌دادند. مثال خوب آن را می‌توان قصاص دانست. پروتاگوراس بر این باور است که باید مجازات قصاص از جامعه‌ی یونانی حذف شود چرا که باید مجرم تربیت شود و به جامعه برگردد. سوفسطایی‌ها به تربیت‌پذیر بودن انسان‌ها بسیار توجه می‌کردند. آن‌ها نظریه‌ی عوامل تربیت سه‌گانه را مطرح می‌کردند که شهرت بسیاری پیدا کرده بود. این واژه به زبان لاتین به تربیت روح2ترجمه شد. تمام این نکات نشان می‌دهند که جامعه‌ی یونانی بالاترین ارزش را، همانطور که لئو اشتراوس می‌گوید، برای فضیلت و از این منظر تربیت، قائل است. هر چیزی باید برای تربیت انسان‌ها کارا باشد. برای همین، افلاطون خواهان محو تربیت توسط خانواده است. ارنست بارکر چنین می‌نویسد: «پس این همه اصراری که افلاطون بر تربیت دارد و آن را وظیفه‌ی دولت می‌داند معنایش اینجا مشخص می‌شود. چرا که اگر تربیت خصوصی باشد، تباین فرد/ جامعه می‌تواند شکل بگیرد. چرا که امکان دارد خانواده‌ها تعالیمی را به فرزندانشان آموزش دهند که مغایر با اهداف جامعه باشد».
وحدت لوگوس و پولیس، جدایی لوگوس از میتوس
لوگوس و پولیس نقشی ارتباطی داشته‌اند و در واقع لوگوس در عصر پولیس هم به معنای جمع‌کننده بوده و هم به معنای ارتباط برقرار کننده بین انسان‌ها. هر دوی این معانی درون پولیس نیز وجود داشته است. لذا افلاطون به نزاعی دامن زد که هدف نهایی آن نه سیطره‌ی لوگوس بر شعر، بل سیطره‌ی پولیس بر شعر بوده است. در عصر اسطوره‌ها نام‌ها در پیوند با حقیقت بودند و لذا شعر هم چنین پیوندی را داشت.
ما نباید افلاطون را از قرن‌ها پیش بیرون بکشیم و در قرن بیستم بنشانیم و بخواهیم که در برابر تفکر لیبرالی پاسخگو باشد. اگر ما چنین بافتار تاریخی‌ای را مد نظر داشته باشیم، آنگاه به‌خوبی متوجه می‌شویم که حکم افلاطونی چه دلالت‌های پیچیده‌ای دارد و نباید ابداً آن را تقلیل‌گرایانه بررسی کنیم.
اما با پیدایش پولیس داستان فرق کرد و لوگوس وحدت خویش را با میتوس از دست داد. چرا که دیگر زبان تنها برای عبادت اسطوره‌ها به کار نمی‌رفت. زبان دارای وجه ارتباطی‌ای ( پولیسی‌ای) شد که کارکرد متفاوتی داشت. زبان برای رتق‌وفتق امور مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به کار می‌رفت. لذا وجه ارتباطی‌ای یافت و برای مقاصد غیرقدسی به کار رفت. این ریشه‌ی پیوند لوگوس و پولیس بوده است و به همین دلیل بوده که این دو از میتوس جدا شدند و آن وحدت اسطوره‌ای را بر هم ریخته‌اند. افلاطون در تلاش است تا آن وحدت را بازآفرینی کند و لذا ابداً نباید وقتی وی حکم به اخراج شاعران می‌دهد آن را در معنای امروزی آن فهمید. ما نباید افلاطون را از قرن‌ها پیش بیرون بکشیم و در قرن بیستم بنشانیم و بخواهیم که در برابر تفکر لیبرالی پاسخگو باشد. اگر ما چنین بافتار تاریخی‌ای را مد نظر داشته باشیم، آنگاه به‌خوبی متوجه می‌شویم که حکم افلاطونی چه دلالت‌های پیچیده‌ای دارد و نباید ابداً آن را تقلیل‌گرایانه (مثل کاری که ریموند پوپر در جامعه‌ی باز می‌کند) بررسی کنیم.
شعر شاعران یا شعر همگان
مسئله‌ی دیگری که در فهم‌مان از افلاطون و اندیشه‌اش در رابطه‌ی با شعر باید در نظر داشته باشیم، این است که در یونان دخالت در شعر امری پسندیده بود. لوگوس مکتوب در برابر لوگوس ملفوظ وجود داشت. اگر فردی در شعر شاعر یونانی‌ای دست می‌برد و یا آن را تغییر می‌داد، این مسئله نشانه‌ی احترام به آن شاعر محسوب می‌شد. حتی می‌توان گفت در بسیاری از موارد لوگوس مکتوب نشانه‌ی روح جمعی بود و نه حتی نویسنده‌ای خاص. برای همین قوانین سولون نوشته‌ی یک نفر تنها نبود و حتی هومر نیز به‌تنهایی نویسنده‌ی حماسه‌اش نبوده است و بعدها توسط داستان‌های شفاهی کامل شده بود. با در نظر گرفتن این مسئله می‌توان فهمید چرا افلاطون چنین مداخله‌ای در شعر شاعران می‌کند و هیچ ابایی از صدور چنین حکمی ندارد. لذا باید با در نظر گرفتن این نکته به نزاع افلاطون با شاعران پرداخت و نباید آن را امروزی کرد.
نزاع افلاطون با سوفسطاییان
سوفسطاییان در آتن نقش مهمی داشتند. آن‌ها غالباً مهاجرانی بودند که به آتن آمده بودند و خودشان نمی‌تواستند به مناصب سیاسی برسند. به‌همین دلیل بود که به تربیت شاگردان می‌پرداختند. سوفسطاییان خطیبان و ادیبان بسیار قدرتمندی بودند. اینان تلاش می‌کردند تا ریطوریقا که همان فن بلاغت بود را از لوگوس جدا کنند. لوگوس از ریطوریقا تشکیل شده بود، ولی سوفسطاییان می‌خواستند ریطوریقا و اقناع را بر همه چیز سیطره دهند. طرفداران منطق ریطوریقا به‌سان طرفداران دموکراسی گفت‌و‌گویی تلاش می‌کنند تا منازعات را از راه اقناع حل کنند و به‌همین جهت به لحاظ سیاسی هم تابع دموکراسی بودند. ریطوریقا در برابر لوگوس دعوایی است که نه تنها با افلاطون تمام نشد که تا به امروز نیز در قالب‌های مختلفی و در هیئت‌های متفاوتی بازپیکربندی شده است. افلاطون مدافع تمام عیار لوگوس بود و می‌خواست لوگوس را احیا کند و لذا هر گونه‌ای از ادبیات و شعر که در راستای لوگوس نباشد را رد می‌کند. وی عملاً شاهد میراث سوفسطاییان که تهی‌کردن اندیشه از هر تعهدی به حقیقت است بود. افلاطون برای همین نه تنها با سیطره‌ی میتوس که با سیطره‌ی ریطوریقا نیز مخالفت می‌کرد. افلاطون شاهد فروپاشی اخلاقی و سیاسی آتن بوده است. برای همین بود که افلاطون با دموکراسی نیز میانه‌ی خوبی نداشت. دموکراسی‌ای که میراث برتری ریطوریقا بر لوگوس است. این برتری به برتری ادبیات و هنر نیز می‌انجامد.
برای ما شاید این تلقی ناگوار باشد ولی در زمان افلاطون و در یونان باستان اساساً هنر امری آزاد نبوده است و کل داستان ذاتاً سیاسی و یا به عبارت یونانی در راستای پولیس بوده است و در همین نزاع است که افلاطون می‌خواهد با بازگرداندن لوگوس به ساحت سیاسی آتن، وحدت را به این جامعه‌ی مضمحل برگرداند. کافی است به توصیفات افلاطون از اضمحلالی که آتن دچارش شده است در رساله‌ی جمهوری نگاه بکنید تا بفهمید افلاطون میراث‌دار چه جامعه‌ای بوده است. با درنظرگرفتن این نزاع تاریخی بین افلاطون و سوفسطاییان است که می‌توان فهمید چرا افلاطون چنین می‌کند و چرا افلاطون در حالی که خود نمایش‌نامه‌نویسی قهار است در تلاش است تا با شعر بجنگد. با در نظرگرفتن این ریشه‌های تاریخی است که می‌توان به عمق داستان دست یافت. افلاطون در واقع مدافع سرکوب و یا طرد شاعران نبوده است. وی در تلاش بود تا پولیس یونانی را اصلاح کند و این اصلاح از خلال چنین تغییراتی می‌گذرد. در واقع کل داستان در این مسیر باید خوانده شود و نه صرفاً یک حکم افلاطون به اخراج شاعران. این حکم جدی است نه به این معنا که افلاطون می‌خواهد شاعران را نابود سازد، بل جدی است چون افلاطون در حال بنیان‌گذاری چیزی به اسم فلسفه در ساحت حیات بشری است. از این رو باید این حکم افلاطونی را جدی گرفت که نه بیانیه‌ای برای کشتار شاعران، بلکه مانیفستی برای ایجاد گفتمان فلسفی و اندیشه‌ی انتزاعی در تاریخ تفکر بشری است. از این روی، هنوز هم می‌توان در قرن بیست و یکم نیز از افلاطون و حکمش دفاع کرد. مشخصاً وقتی که در جامعه‌ی معاصر ما شعرنویسی به اپیدمی بدل شده است و بر خلاف خیلی از جاها ما بیش از این که نثرنویس داشته باشیم، شاعر داریم. تکثیر قارچ‌گونه‌ی شاعران در جامعه‌ی ما، نشان از رخت بر‌بستن اندیشه‌ی فلسفی که مستلزم نوشتن نثر است دارد. در این اوضاع و احوال که شعر همه‌ی ساحت‌های ما را در برگرفته است، ما دوباره نیاز به حُکمی افلاطونی داریم. حکمی افلاطونی که شاعران را اخراج کند و دوباره لوگوس را به ساحت اندیشه برگرداند.
پی نوشت:
*دانشجوي کارشناسي ارشد فلسفه، دانشگاه شهيد بهشتي
** این مقاله خلاصه ای از مقاله‌ای با عنوان «افلاطون و نزاع دیرینه‌اش با شاعران» است که در شماره 66و67 مجله سوره اندیشه به چاپ رسیده است.
1- arête
2- animi culture
نویسنده: محمدامين منصوری*


0