شعرناب

تو...

از پنجره که به بیرون نگاه میکنم "تو" را میبینم که از پشت درختان رد میشوی و "تو" را میبینم که از تاکسی پیاده میشوی و باز هم "تو" هستی که از عرض خیابان میگذری و "تو"یی که از "تو" آدرس میپرسی... از پنجره که به بیرون نگاه میکنم همه را "تو" میبینم؛ از دختری که با شال قهوه ای سوخته از اتوبوس پیاده شد؛ تا زن جوانی که دارد با موبایلش حرف میزند... از پنجره که به بیرون نگاه می کنم؛ آدمها همه میروند؛ "تو" میروی... "تو" میروی... "تو" ... . . . دیگر از پنجره به بیرون نگاه نمی کنم؛ شاید این بار "تو" برگردی...


0