شعرناب

آهو وآب


بر تخته سنگی بالای چشمه ای حمام آفتاب میکردم،
خوابم برد بیدارشدم
آهوئی را دیدم در چشمه آب میخورد.
صدای خوردن آب را درگلویش می شنیدم،
فکر میکردم خواب می بینم
به آهستگی دستی به چشمانم کشیدم
هوشیار بودم.
وقتی آهو آب را می نوشید آب هم آهو را سرمی کشید.
بعد از سیر شدن از هم به جشن و پایکوبی پرداختند
آهو درون چشمه ی آب
و آب هم در جان آهو...
در آن لحظات رویائی همه چیز را در خصوص
عشق و دوست داشتن و تشنگی و نیاز
بی مالکیت بدون وحشی گری فهمیدم..........
منبع:وبلاگ رقص برف


0