شعرناب

بازی تقدیر 5


قسمت پنجم
خیلی سخت سه ماه گذشت، سه ماه پر از اشک ، استرس، سکوت، غم .... تنها آترینا بود که میخندید. هرچند بدون بوی شراره بی قراری های او هم زیاد شده بود.
باورم نمی شد، هیچ ردّ و هیچ نشونی نبود .... کجاها که نرفتم، چه صحنه ها ندیدم ، چقدر برای تشخیص هویت خبرم کردند و هردفعه هزاران بار مُردم و زنده شدم و اشک ریختم و دست به دامن خدا شدم که ... شراره نباشه.
هربار که آترینا را بغل می کردم تا لبخند روی لبم می آمد ناخودآگاه جای خالی شراره با اون هاله ی قشنگ لبخندش اشک می شد و از چشمهایم سُر می خورد و آترینای کوچولوی من، دیگه بابت اشک هایم تعجب نمی کرد. شاید فکر می کرد اشک یک چیز عادی و شاید واجب برای باباهاست.
پنج شنبه بود و من زودتر به خانه رسیدم. مامان آنجا بود و داشت با پرستار صحبت می کرد. از نبود دخترکم متوجه شدم که خوابیده است.
بلند سلام کردم تا متوجه حضورم شوند.
خانم موسیقی : سلام آقا
مامان: سلام عزیزم، خسته نباشی
خانم موسیقی به سمت اتاق آترینا رفت و خیلی راحت فهمیدم که مامان می خواهد راجع به مسئله ای با من حرف بزند.
به سمتش رفتم و آرام روی صندلی، کنار مامان نشستم.
: خوش اومدید ، بابا چطورن؟
: مرسی، اونم بد نیست. آه سردی کشید و ادامه داد : از وقتی شراره گم شده کسی دیگه دل و دماغ نداره که.
نفس عمیق پر از غمی را به هوا تحمیل کردم و گفتم : می دونم ، می دونم .... ولی دیگه نمی دونم باید چیکار کنم .
مامان: شروین جان ... دیشب شیدا زنگ زد.
:اوووف، تو رو خدا مامان ادامه ندین. اصلا حوصله ی مسائل صد تا یه غاز اونو ندارم.
مامان: نه عزیزم چیز عجیبی می گفت، فکر می کنم بهتره تو هم بدونی.
: خدا به خیر کنه، گوش می کنم.
مامان: گویا یکی از دوستای شیدا که حوالی محل کار شراره، آرایشگاه داره اون شب حوالی ساعت هشت و شش ، هفت دقیقه آرایشگاه رو می بنده و می ره سمت خیابون تا تاکسی بگیره. می گه از دور می بینه یه ماشین پژو نقره ای خیلی بد فرم کنار خیابون نگه داشته. متوجه می شه خانوم و آقایی انگار کسی یا چیزی رو توی ماشین می ذارن و بعد هم به سرعت می رن. البته سر و وضع اون ها نشون می داد که شهرستانی باشن.
مبهوت به مامان خیره شده بودم. مِن و مِن کنان گفتم : ی یعنی ... مامااان؟! یااا خدا....
تا بلند شدم مامان با اضطراب پرسید : شروین ؟؟ کجااا؟؟
: باید اطلاع بدم. باید بدونن. باید ردگیری کنن ....
مامان: صبر کن .... بذار منم بیام تو که کامل گوش نکردی ، نشونی هایی که دوست شیدا داده رو که نمی دونی. بذار منم بیام بهشون بگم. می خوای زنگ بزنم دوست شیدا هم بیاد؟؟
: نه ، اگه لازم باشه خودشون می رن سراغش..... مامان لطفا زودتر حاضر شید . حالم خوب نیست ، باید زودتر بریم.
طفلک مامان با دست و پاچگی لباسهاشو برداشت و بلند از خانم موسیقی خداحافظی کرد و دنبالم دوید.
سه ساعت بعد با مامورها جلوی آرایشگاه بودیم.دوست شراره همه چیز هایی را که دیده بود، توضیح داد و حتی محل پارک آن ماشین را هم نشان داد. هیچ جای شکی نبود که ماشین فقط برای سوار کردن فوری کسی اونجا و به اون حالت ایستاده. و من می دانستم که شراره همیشه همان حوالی برای گرفتن تاکسی می ایستد.
زار و عصبی بودم. با خودم می گفتم: یعنی کی بودن؟ آخه چرا شراره؟
از اون خانوم خواستن برای شناسایی همراهشان برود. از ما هم خواستند که منتظر تماس باشیم. من و مامان به خانه رفتیم. بابا هم شب پیش ما آمد و تا نزدیک های صبح بیدار بودیم. بیشتر وقت به سکوت می گذشت ولی انگار نمی توانستیم دل بکنیم و به رختخواب هایمان برویم. انگار به هم ، به حضور هم نیاز داشتیم. از زمان ناپدید شدن شراره ، خانم موسیقی تمام وقت پیش ما بود و فقط پنجشنبه ها غروب می رفت و جمعه بعد از ظهر برمی گشت . البته غذای ظهر ما را از روز قبل آماده می کرد. اما امشب را بخاطر وضع و حال ما نرفت و ماند. خدا عمرش بدهد خیلی فهمیده و دلسوز است. خواست خدا بوده که با او آشنا شدیم.
فردا صبح به من اطلاع دادند مشخصاتی که دوست شیدا می گه کامل نیست و هنوز نتوانستند آنها را شناسایی کنند.
کفرم در آمد و سرم را محکم بین دستهایم گرفتم و با تمام قدرت فِشُردم: یعنی هیچ کس نباید اون لحظه باشه و ببینه؟
بابا آمد و دستی روی شانه ام گذاشت و با آرامش ولی با چهره ای غم زده گفت : نگران نباش، این یه نشونه است ، به فال نیک بگیر . تا دیروز حتی نمی دونستی شراره کجا گم شده. الان یه سر نخ داری. پیدا می شه بابا، غصه نخور.
چقدر به این قوت قلب های بابا نیاز داشتم. دستش را محکم گرفتم . "اگه بابامو نداشتم؟ اگه تنها بودم ..... چیکار می کردم؟ " بابا همه ی قدرت و توان من بود. همین که بود و می دیدمش قوت می گرفتم و سرِ پا می شدم.
باز هم بی خبری و همان روال ناپایان و تکراریِ سه ماه گذشته ....
با اجازه ی اساتید ، ادامه دارد .......


0