شعرناب

خواب


همه جا تاریک ، صدای آهسته ای در من می گفت : تو مرده ای ، تو مرده ای ، و چند لحظه سکوت می کرد و دوباره ادامه می داد : من تو را خواهم کشت ، تو مرده ای ، تو مرده ای ، نا گهان سرم به شدت درد گرفت انگار که کسی با چکش محکم به سرم کوبید جای جای بدنم را سیخ می کشیدند ، قاه قاه صدای خنده ای از پشت سر شنیده می شد ، تکانی خوردم ، وضعیت بسیار عجیب بود ، منظور راوی این کلمات چه بود فکرها در سرم می پیچیدند و از گیجی به زمین می خوردند ، تا اینکه کسی دریچه ای را باز کرد و هوا روشن شد لباس سبزی که به تن داشت بسیار برایم نا آشنا بود که چرا چیزی بر تن دارد و این طور خوشحالی می کند من را از تنها دلخوشیم جدا کردند و همه چیز از این جدایی شروع شد ، جدایی همیشگی من از دنیایی تاریک و گرم و رهایی در دنیایی سرد و ترسناک ، زندگی شروع شد سال ها پشت سالها گذشت من قد می کشیدم ، چاق می شدم ، چیزهایی را به خاطر می سپردم گاهی فراموش می شدم ، و در نهایت بزرگ شدم آنقدر بزرگ که دیگر در آن دنیای تاریک و گرم جا نمی شدم و همه چیز برای من سخت شد...
چک ... چک ... مغزم را روی شعله های آتش گرفته بود دستهایش آنقدر سیاه بود که فکر کردم او از تبار تاریکی است نزدیکش شدم دستهایش را گرفتم بوسیدم مزه ی تلخی زیر زبانم آمد صورتم را چرخاندم روی زمین اوق زدم ، چک .... چک .... آخرین قطره ها را احساس کردم حالا فقط قلبم مانده بود از جا بلند شدم به سمت دستگیره ی در رفتم با تمام توانم به دستگیره فشار اوردم اما دستگیره در دستانم آب شد ، صدای پاهایش را از پشت سر شنیدم صورتم چین هایش بیشتر شد یعنی اینکه من پیر شدم سرم گیج رفت و همه جا تاریک شد ...
صدای آهسته ای در من می گفت تو مرده ای ، تو مرده ای من تو را خواهم کشت سریع خودم را جمع و جور کردم دستانم را تکان دادم چیزی مثل طناب در آن فضای تاریک معلق بود طناب را دور گردن خود پیچاندم و برای همیشه در همان تاریکی ماندم
نویسنده : علی رفیعی


0