شعرناب

بازی تقدیر 4


قسمت چهارم
ما از آن زوج های خوشبختی بودیم که تمام کارهای مان به راحتی و بی دردسر انجام می شد. و این را به حساب عشق می گذاشتم و حمایت خدایی که خودش سرچشمه ی عشق است.
در تمام مدت خانواده ها بخصوص مادرها برای شراره و دختری که هنوز نیامده در دل همه جا گرفته بود ، سنگ تمام گذاشتند. روز تولد دخترم ، فراموش نشدنی روز زندگی ما بود. پر از استرس بودم و هیجان. آشوبی در دل و ذهنم به پا بود . پدر شدن ، واژه ای عمیق بود و پر لذت که همراه خودش کوله باری از وظایف و مسئولیت ها و سختی ها و سنگینی ها را هم به ارمغان می آورد. نمی دانستم آن لحظه به شراره چه می گذرد. دلم شور می زد. از اینکه در کمک به او ، در تسکینش نقشی نداشتم ، کلافه بودم. کاش می توانستم کنارش باشم، کاش می توانستم دست هایش را بفشارم و با نجواهایم آرامش کنم. کاش می توانستم لحظه ی تولد ، دخترم را ببینم. دخترم یعنی ما ، یعنی من و شراره با هم در یک جسم.
بالاخره خبر به دنیا آمدنش رسید و من بی تاب و بی قرار . پدر و مادرها که کلا درگیر احساسات خودشان بودند و به غیر از لحظه ای که از عمق وجودشان به من تبریک گفتند ، دیگر کسی را کنار خود ندیدم.
من ماندم و افکار و احساسات متلاطم و متضاد. خوشحالی و اضطراب حتی نقش متفاوتی بر چهره ام ساخته بود. لحظه دیدن شراره و دخترم ..... شاید بی دست و پا ترین آدم روی زمین شده بودم. گیج بودم و مادرها و پدرها حسابی به من می خندیدند اما با درکی عمیق.
اسم دخترمان را از قبل انتخاب کرده بودیم. آترینا ، فرشته ی پاکی و بکارت. این اسم انتخاب شراره بود و من کاملا با او موافق بودم. حس لطیفی داشت و به من احساس آرامش می داد. آرامش در قبال همه ی دل نگرانی هایی که یک پدر می تواند نسبت به دخترش داشته باشد.
تقریبا هر روز یکی از مادرها منزل ما بودند، البته خوشبختانه، هر دو فهمیده و با درک برخورد می کردند و حضورشان از نظر شراره کمکی بزرگ بود.
آترینای زیبای ما که هر روز شیرین تر و تپل تر از قبل می شد ، شش ماهه شد و وقت آن رسیده بود تا شراره باز هم به روال معمول کاری خود ادامه دهد. تصمیم گرفتیم کمتر به خانواده ها زحمت دهیم و از طریق یکی از دوستان پرستار مجرب و بی نهایت عاشق بچه ها را دعوت کنیم تا در طول روز از آترینا نگهداری کند. البته ناگفته نماند اطمینان کامل داشتیم که مادرها حتما دل شان طاقت نیاورده و به آنها سر می زنند.
خانم موسیقی ، خیلی خوب به کارها می رسید و بی نهایت به رعایت بهداشت مصر بود. همه چیز به موقع انجام می شد و شراره هم دلواپسی هایش خیلی زود از بین رفت.
پاییز شده بود و روزها رفته رفته کوتاه تر می شدند. آترینای ما که حالا ده ماهه و فوق العاده شیرین و بازیگوش شده بود ، دلیلی بود که حتی تحمل ساعات کار برایم سخت تر شده بود و مدام دنبال راهی بودم تا زودتر به خانه بروم و با او سرگرم شوم. شب ها دیر می خوابیدیم و صبح ها زود بیدار می شدیم. بعضی شب ها ، من و شراره کنار تخت آترینای زیبایمان می نشستیم و ساعتی به عروسک کوچک خواب رفته مان نگاه می کردیم و چشم از او برنمی داشتیم. من و شراره خیلی احساس خوشبختی می کردیم و از بودن کنار هم و داشتن این جمع سه نفره ی زیبا لذت می بردیم.
یک روز شراره با من تماس گرفت و گفت که باید اضافه کار بماند . از اینکه کار می کرد و خستگی کار را به دوش می کشید ناراحت بودم اما خود او راضی بود و کار کردن را دوست داشت. به خواسته اش احترام می گذاشتم اما همیشه نگران و ناراحت او بودم.
گفتم : شراره جان، من به موقع می رم خونه. نگران آترینا و من نباش. اما من نگرانتم. خواهش می کنم به خودت فشار نیار. نکنه باز اعصابت به هم بریزه ها. ما مامان عصبی دوست نداریم ، باشه؟
شراره خندید و گفت : نه عزیزم، خیالت راحت. فقط حجم کار زیاده و باید امروز تموم بشه ، هیچ استرس و فشاری روم نیست. در ضمن بهونه گیری ممنوعه ... مامان همه جوره اش خوبه ، حتی عصبیش.
خندیدم و گفتم : فکر شام رو هم نکن . خودم ردیفش می کنم..... شراره می خوای ماشین و برات بیارم. من می تونم با تاکسی برم.
: نه نه، نیازی نیست. خودت می دونی من وقتی خسته می شم ، حوصله ی رانندگی ندارم. می ترسم تو این ترافیک قاطی کنم بزنم ملت و درب و داغون کنم.
صدای مدیرشان را شنیدم و متوجه شدم که ادامه صحبت ما ممکن نیست. خداحافظی کردیم و سفارش کردم بیشتر مراقب خودش باشد.
..... عجیب بود، ساعت از نه گذشته بود اما خبری از شراره نبود. هرچه به شرکت زنگ می زدم کسی پاسخ نمی داد و مطمئن بودم که تعطیل شده است. اما چرا گوشی همراهش را جواب نمی داد.
کم کم تمام وجودم پر از دلهره شد. به مامان زنگ زدم و خواهش کردم به خانه ی ما بیاید. چهل و پنج دقیقه ی بعد با بابا پیش ما بودند. مامان از من نگران تر و بابا متفکر و درگیر با خودش بود. قرار شد مامان در خانه بماند و از آترینا نگهداری کند و اگر شراره به خانه رسید به ما اطلاع بدهد . من و بابا سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت شراره رفتیم. با اینکه هوا خنک بود آنقدر حالم بد بود که مدام عرق می کردم. حال بابا هم تعریفی نداشت اما سعی می کرد به من آرامش بدهد.
چنین جیزی سابقه نداشت ، همیشه با همه ی مشغله ای که داشت روزی سه ، چهار بار با من تماس می گرفت.
شراره عادت داشت حتی اگر برای خرید به مغازه ای می رفت به من اطلاع می داد ، آنوقت چطور ممکن بود در این شرایط من را بی خبر بگذارد؟ بی اختیار ، مدام شماره ی شراره را می گرفتم. بوق آزاد می زد اما کسی جواب نمی داد. به خودم امید می دادم شاید تلفنش را جایی جا گذاشته. شاید از کیفش افتاده. و هر ثانیه منتظر بودم تا خبر رسیدن شراره به خانه را بشنوم.
: شراره ، شرااره ..... تو رو خدا زنگ بزن. ای خداااا.... یعنی کجاست ؟
این داستان ادامه دارد .....


0