شعرناب

بازی تقدیر

داستان دنباله دار..‌. قسمت اول مامان در آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد بود ، عطر برنج هاشمی مرغوب گیج کننده بود، فر هم روشن بود ولی نمی توانستم حدس بزنم این بار مامان چه چیز تازه ای درست کرده است؟ حوصله هم نداشتم که ذهنم را درگیرش کنم. داخل آشپزخانه رفتم و به اپن تکیه دادم. مامان در حال تزیین سالادش بود، همیشه دوست داشت هر چیزی را با تزیین خوب سر سفره بیاورد، حاصل این ذوق و سلیقه اش، توپ ‌والیبالی بود که همیشه وبال گردنم بود !! الحق و والانصاف دست پختش هم حرف نداشت، حتی وقتی غذایش خراب هم میشود از بس که خوش طعم است چیزی از آن باقی نمی ماند و همگی مثل قوم تاتار در یک چشم به هم زدن نابودش می کنیم. گاهی فکر می کنم خیلی مرد هستم که توانستم تناسب هیکلم را در حد همین توپ والیبال نگه دارم.... مامان نگاهی سریع به من انداخت و گفت : چیزی می خوای؟ گفتم : .... چایی داریم؟ خندید و گفت: واسه چاییه که قیافه ی بچه های اتیوپی رو به خودت گرفتی؟ بعد ابروهایش را بالا انداخت و نوک ابروها را سمت سماور پیچی طنازانه داد و گفت : تازه دمه تازه دمه. به زور لبخندی زدم و بی حوصله سمت کابینت رفتم، دو تا چایی دبش ریختم و رو به روی مامان نشستم . وسط میز نهارخوری یک گلدان کریستالی باریک بیست سانتی بود که با گلهای مصنوعی زرد و قرمز و شکوفه های سفید نشاط بخش شده بود. هیچوقت نتوانستم اسم آن گلها را بفهمم ، عجیب و غریب بودن ولی مامان آنها را دوست داشت. سمت چپ گلدان قندان سفید مربعی شکلی با گوشه های کشیده و منحنی نشسته بود که در عین سادگی زیبایی بخصوصی داشت. سمت دیگر گلدان، دو تا کوتوله ی عاشق که مدام در آغوش هم بودند و از کسی شرم نداشتند، جا خوش کرده بودند. یکی سیاه رنگ و دیگری سفید. خب، کاملا مشخص است که کدام نمکدان و کدام پر از فلفل بود. قندان را کمی به سمت خودمان کشیدم، در آن را برداشتم. مثل همیشه پر از نبات پولکی با طعم لیمو بود. یکی از آنها را جدا کردم و در دهانم مزمزه کردم. مامان که تمام مدت من را زیر نظر داشت، پرسید: نمی خوای چیزی بگی؟ گفتم : چراااا.... ولیییی.... مامان چاقو را روی میز گذاشت ، بلند شد و دست هایش را شست و دوباره برگشت سر جای اولش، درست رو به روی من. نباتی برداشت و گوشه ی لپ نگهش داشت بعد با شیطنت خاصی گفت : شیرین کام باشی ، مبارکه... جا خوردم ، با تعجب نگاهش کردم. زد زیر خنده. سرم را پایین انداختم و نفس راحتی کشیدم « آخییییش، نصف راه و خود مامان رفت.... حالا بقیشو چیکار کنم؟ » در افکارم قل می خوردم و انگشت اشاره ی دست راستم را در مسیر دسته ی استکان سر می دادم و دوباره عین فنر برمی گرداندم در همان نقطه ی شروع. مامان کمی چای خورد و استکان را روی میز گذاشت، به سمت جلو خم شد. آهسته گفت: نمی خوای بگی کیه؟ کجا دیدیش؟ چیکاره اس؟ .... بعد تن صدایش را بلندتر کرد و همان طور که برمی گشت عقب تا به صندلی تکیه دهد گفت : توقع نداری که مثل بعضی مادرشوهرای حسود هی بپرسم و تو فقط دونه دونه جواب بدی و منم گیر بدم ؟ .... به جون شروین اصلااا حالشو ندارم . خیلی خوشگل بشین سیر تا پیازشو تعریف کن . خیلی وقتم هست رمان نخوندم دلم واسه این قصه های رمانتیک همچین بگی نگی تنگ شده. مخصوصا اینایی که می نویسند این داستان حقیقت دارد، چشمکی زد و ادامه داد: یالله پسرم، بسم الله... حالا حالم بهتر بود انگار یواش یواش خون داشت به مغزم می رسید ، لبخندی زدم و سرم را دوباره پایین انداختم. : اسمش شراره است.... آرام به چهره ی مامان نگاهی انداختم و ادامه دادم ......چند سالی هست که می شناسمش.... مامان نگاهش تیز شد ، سریع گفتم: نه، نه.... نه اونطور که فکر می کنید. راستش.... اون سالی که پشت کنکور مونده بودم و میرفتم کتابخونه یادتونه؟ مامان : خببب !! من و سعید و بنیامین هروقت خسته می شدیم میرفتیم تو حیاط تا هوایی عوض کنیم. که یواش یواش متوجه دختری شدم ، امممم .... خاص بود، مث بقیه ی دخترای کتابخونه نبود. سرش تو لاک خودش بود. میومد و می رفت و هیچ توجهی به پسرای اونجا نداشت. بعدا فهمیدم کلا همه جا همینطوره. شیطنت ها و لوس بازی های بقیه رو نداشت. وقار خاصی داشت. حتی .... حتی ، یکی دوباری با بچه ها شیطنت کردیم ولی طوری برخورد کرد که انگار چیزی نشنیده. بعد کنکور دیگه ندیدمش.... تا ترم سه دانشگاه. ممد لپ گلی یادتون هست ؟ مامان: لپ گلل.... آهاا ، یادم اومد. همون که چشای عسلی داشت دیگه؟ بله ، همون.... یه دختره بود از بچه های دانشگاه ، هم محلی ممد اینا بود. رشته اش مدیریت بود و دل داده ی ممد شده بود. انقدررر تابلو بود که فکر کنم کل دانشکده جریانشو می دونستن. ممد براش مهم نبود با دخترای زیادی آشنا بود ولی از عاشق پیشگی اون دختره کیف می کرد. دیگه هرجا میرفتیم می دونستیم دو تا چشم، ممد و زیر نظر داره ، اونم با چه احساسی!! مامان یکدفعه نیم خیز شد و کف دست راستش را مقابل من گرفت و تند گفت : همینجا نگه دار، همینجا نگه دار الان میام... رفت و ظرف توی فر و بیرون آورد ، نگاهی هم به پلو کرد و دوباره اومد نشست سر جای اولش. ببخش عزیزم، حالا ادامه بده... : ... یه روز متوجه شدم کسی که کنارش نشسته برام آشناست . خود خودش بود ، همونی که تو کتابخونه میدیدمش. همچین بهش خیره شده بودم که از سنگینی نگاهم بی اختیار به ما نگاه کرد، منتها سریع روشو برگردوند. هنوزم مثل قبل بود‌. سنگین و باوقار. بچه ها دیگه ول کن نبودن. انقدر اصرار کردن و گیر دادن تا جریانو بهشون گفتم. بازی عوض شده بود. تا دیروز بچه ها حواسشون به آمارگرفتنهای دلداده ی ممد بود ولی ازون روز به بعد آمار شراره رو برای من می گرفتن. هر جای سالن می دیدنش بلند من و صدا می کردن. شراره فهمیده بود اما جدی و بی تفاوت برخورد می کرد. گذاشته بودم ترم آخر برم و باهاش حرف بزنم. از شروع آخرین تابستون دانشجویی استرس شدید داشتم. امتحانات ترم هفت تموم شد و خودم‌ و آماده کرده بودم. همه ی دیالوگ هامم هزار بار تمرین کرده بودم. ترم بهمن شروع شد هر روز دانشگاه بودم همه ی بچه ها رو هم مامور کرده بودم که آمار روزا و ساعتهای کلاسی شراره رو برام دربیارن. اما هیچ خبری ازش نبود که نبود. تا اینکه یکماه بعد بچه ها خبر دادن یک روز اومده دانشگاه ‌و معلوم بوده داره مراحل اداری فارغ التحصیلیش و طی می کنه.... از بخت بد من یک ترم زودتر درسشو تموم کرده بود. خیلی حالم گرفت. دیگه ازش خبری نداشتم ولی هیچ وقت فراموشش نکردم. دوران سربازی بعضی شبا یادش میفتادم و به خودم می گفتم، یعنی میشه بازم ببینمش؟ هرچند می دونستم احتمالش یک در میلیونه. تا چند وقت پیش که .... نظرات شما بزرگواران در رقم خوردن باقی داستان تاثیرگذار است. سپاااس


0