شعرناب

اندر حکایت من،حافظ و آن حکیمه پری رو

از شما چه پنهان مدتی بود که استرس وفشار شدیدی در وجود ملکوتی ام ریشه دوانیده بود و مرا از حضور در اجتماع ترسی عظیم در دل پدید آمده .روزی از روزهای پاییزی،زیر رگبار تازیانه باد ،یکی از کاجها به خود لرزید ،خم شد و روی دیگری افتاد،ببخشید(سفینه کلاماز مدار داستان خارج گردید)باری،عرض میکردم روزی از روزهای پاییزی،دست زیر چانه ی نخراشیده خویش گزارده بودم و همچون فلاسفه و علما و فضلا و صلحاو غیره و ذلک غرق در عالم تفکر و تفحص بودم که دوستی کزو مانده بر استخوان پوستی،دست بر شانه ام زد و مرا از بحر تفکر بیرون کشیده و پرسید:بگو ای یار بگو،ای وفادار بگو،تو را چه پیش آمده که به افق چشم دوخته ای و یاران را فراموش کرده و خلوت را به جلوت وتنهایی را به همنشینی با دوستان بترجیحیده ای؟ گفتمش استرس و اضطرابی درونی وجودم را فرا گرفته و موجودی گشته ام بس منزوی همچون عنکبوت سیاه آفریقایی و گریزنده از اجتماعات انسانی و حیوانی.گفت .چرا نزد حکیمی نمیروی تا معالجتت کند؟که من حکیمه ای میشناسم فوق تخصص علم النفس فارغ التحصیل از ممالک مترقه اروپایی که دردت را مداوا خواهد کرد و دست کرد اندر جیب مبارک و کارتی به من داد و فرمود:نزد این حکیمه رو که معالجتت خوا هد فرمود اندر ترفته العینی.بسیار مسرور گشته و روی همچون کره ماهش را بوسیدم و گفتمش من اگر تو را نداشتم چه میشد؟!و او نطق مفصلی در باب رفاقت و مودت و محبت ایراد کرد وبه این بیت شیخ اجل سعدی پایان داد که:
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
عزم جزم کرده و فردا روز در پی دیدار حکیمه برآمدم وتا به خود بیایم،خویشتن را دربرابر مطبش دیدم و قدم به داخل نهاده و در برابرم منشی ای دیدم بس پریچهره و زیبا رو ،پیش رفته سلامی کرده و نوبتی درخواست نمودم.مبلغ هنگفتی بپرداختم و منتظر نشسته و در این مدت چشم بر آن دلربا داشتم که پیرمردی مفلس و برگشته بخت که در کنارم نشسته بود مرا مورد شماتت قرار داد و فرمود چشمهایت را درویش کن و من در جواب آن پیر فرزانه بیتی از خواجه شیراز بیاوردم که:
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند.
فک پیر فرزانه از این پاسخ بیفتاد و سکوتی سنگین اختیار کرد. تا آن لعبت دلربا صدایم کرد و گفت بفرمایید داخل.و من هم فرماییدم داخل و حکیمه ای دیدم بس زیباروتر و پریچهره تر از منشی اش و آن وقت به صحت این ضرب المثل پی بردم که آری دست بالای دست بسیار است.و بیتی از حافظ شیراز در ذهنم جرقه زد که
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
حکیمه همچون فرشته مهربان کارتون پینو کیو لب از هم گشود و فرمود:بگو عزیزم تو را چه شده است؟
من که مجذوب چهره دلربای او گشته و عنان و اختیار عقل خویش را از دست داده بودم با صدایی لرزان که انگار از ته چاه درک میآید چشمان خود را به او دوختم و این بیت حافظ را برایش خواندم:
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود؟؟
حکیمه که متوجه کلمات گهربارم نشده بود بفرمود:
_تو را چه شده است ؟مرض ات چیست؟
گفتمش:تا پیش از این دردم روانی بود و با یک قرص مداوا میگشت و اکنون فقط با دیدار قرص ماه رویتو دوا خواهد گشت که حافظ فرموده:
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ایشان که از گفتار بنده حقیر سراپاتقصیر رنجیده خاطر گشته و خشم بر وجود نازنینش مستولی گردیده بود فریادی برآورد که آقا فریدون بیا و این جوان بی سر وپا را بینداز بیرون که قدر ومنزلت نازل خویش را ندانسته و پا را از گلیمش فراتر نهاده و حرفهای ناپسندی نثار ما کرده است
و من تا به خود آمدم خویشتن را در چنگال غولی دیدم بی شاخ و دم که فریدون صدایش میکردندو از لحاظ ظاهر و خوی باطن ،قرابت و شباهتی انکار ناشدنی با اکوان دیو شاهنامه حکیم توس داشت و همزمان به دوشغل شریف نظافت و حراست مشغول بود و دیدار این دیو سپید پای در بند، چهره منشی پری چهره و حکیمه پری چهره تر را کاملا از ذهن بیمار من پاک کرد و همینطور که توسط فریدون افسانه ای با فجیع ترین شکل از اشکال هندسی که هیچ فیثاغورسی قادر به رسم آن نیست و مثل یک تکه گوشت قربانی به بیرون مطب هدایت میشدم یاد این بیت حافظ افتادم که:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست....


0