شعرناب

سه دختر

در روستایی مردمی زندگی میکردند که مخارج زندگی خود راه از راه شکار به دست می آورند درمیان این مردم خانواده ای بود دارای سه فرزند دختر مادر دخترها به علت بیماری از دنیا رفت پس از مدتی پدر خانواده بخاطر نیاز برای مواظبت از دخترها برای آنکه به شکار برود تصمیم به ازدواج مجدد میگیرد پس از مدتی نامادری بچه ها پدر آنان را با این طرفند که دخترها مزاحم هستند اگر یه بار شکار کنی ظرف یه روز تمام می شود اما اگر دخترها نباشند میتوانیم به مدت یک هفته از آن استفاده کنیم وخودت کمتر خسته میشوی باید آنها را ببری توی بیابان رها کنی وبرگردی.پدر دخترها هم گول زن را خورد وشب به دخترها گفت که آماده بشوید فردا با هم برویم شکار دخترها هم که از تفکر بابا بی خبر بودند همراه آن می روند.پس از انکه به کوه رسیدند پدر به دخترها گفت که شما همین جا بنشینین تا من بروم یه چیزی شکار کنم برگردم پدر از طرف مخالف کوه راهی خونه می شود.دختر پس از مدتی که می بینن خبری از بابا نیست.احساس ترس وحشت میکنند وبابا راصدا می زننداما خبری از بابا نیست دیگه ناامید می شوند.از خستگی خوابیدن درخواب بودند که دیدند یه نفر داره صداش میکنه ومیگه دخترام بلند شوید شب شد آن ها هم بیدار می شوند اما آن پیرمرد را نمی شناسندومی ترسند که نکند آنها را بکشد.پیرمرد با مهربانی با آنها صحبت کرد.آنهاراقانع کرد که همراه او به خانه اش بروند فردای آن روز که دختر ها از خواب بیدار می شوند.فقط یه زن در خانه می بیند .سپس ماجرا رابرای او تعریف می کند وزن هم میگوید که من جنگلبان فرزندی نداریم .شما می توانید به عنوان فرزند های ما هم این جا بمانید.دخترها پس از کمی تامل می بیند که راهی ندارند.بهتراست که بمانند.زن جنگلبان از این تصمیم آنها خیلی خوشحال می شود.پس از رفتن دخترها از خانه ی خود خیروبرکت ازخانه ی آنها هم می رود.پدر هر وقت به کوه می رفت چیزی برای شکار پیدا نمی کرد.به دنبال دختر هایش به همه ی آبادی ها سر می زند وارد خانه ای میشود وعلت حضورش درآبادی را تعریف کرد .مرد که دیگر از شدت گریه وزاری چشم هایش نابینا شده بود کسی را نمی دید ونمی شناخت اما دخترش که او را می شناخت.به پسره گفت برو وخاله هایت را بیاور وبگو که پدر بزرگ خانه ی ما است که زودتر بیایند پسره می رود خاله هایش راخبر می کند .خاله هم می آیند احوال پدر را می پرسند .پدر هم از دیدن آنان وسرسامان گرفتن آنان خوشحال می شود.پس از چند روز ماندن درخانه های دختر هایش از آنها درخواست می کند.که به آبادی خویش برگردنداما دخترهایش قبول نمی کنند.میگویند که زندگی ما این جااست.بهتر است.تو بروی وبا مادر به این جا بیاید.پدر درجواب گفت که او را طلاقش دادم دخترها ازاین کار پدر ناراحت میشوند واز او می خواهند که او را ببخشد پدر هم بخاطر اسرار فرزندانش قبول می کند باهم به روستایشان می روند پس ازدواج مجدد آن دو باپدر ومادر خود به خانه هایشان باز میگردند


0