شعرناب

مهریعنی مادر!!


به نام خدا
خسته ام !بی خوابی شب گذشته حسابی کلافه وعصبی ام کرده
طفلک عمه حالش بد است وامیدی هم به زنده ماندن وبهبودی اش
نیست دلم بدجورشورمی زند ،الان شش روزه بیمارستانه وحالش نه تنها
تغییری نکرده بلکه روزبه روزبدترشده چشماهیش کاملن بسته است انگاربیهوش است وبه کندی نفس می کشد!
پنجره رابازمی کنم تاهوای اتاق عوض شود که با غرغر بیماردیگری که کنارپنجره هست مواجه می شوم
علی رغم میلم معذرت می خواهم وبازمی بندمش.....................
مادرکه قراراست بیاید وشیفتمان راباهم عوض کنیم کمی دیرکرده ،البته ناراحت هم نیستم چون اویامن فرقی نمی کرد بیمارستان برای هیچ کس جای خوبی نیست وراضی هم نبودم مادرم تنها بالای سرعمه ام بماند و اذیت شود!!
ماندن دربیمارستان کسل کننده وسخت بوداماهرجوربودتحمل می کردم همین چندروزی که به بیمارستان رفت وآمد داشتم دیدم نسبت به زندگی وآدمها کلن عوض شده بودودنیابرایم بی ارزش ترازقبل
حال وهوای غمگین بیمارستان بوی داروها وسرم هاوموادضدعفونی کنده وهزارویک جور تعفن زخم وکیسه های سون ولگن های ادراریک طرف وسروصدای بیماران ودردکشیدنهایشان ومرگ ناگهانی بیماران دیگروشیون همراهانشان بدجوراذیت می کرد علاوه برآن دلم برایشان می سوخت وهیچ کاری هم نمی توانستم بکنم ....................
وازهمه بدتر مریض هم اتاقی که پیرزنی خودخواه وبداخلاق بود ،آسم
داشت وریه هایش هم عفونت کرده بودامابا همان حال خیلی پرحرف بودانگارنه انگاربیماره واینجابیمارستانه وباید رعایت کنه وهمراهی اش هم دخترش بود که ازگفتارو ورفتارش معلوم بودازبودن بالاسرمادرش بدجورناراضی وعصبانیه!!
آدم باورنمی کرد که این قدرمریض باشه که نیازبه بستری داشته باشه
نمی دانم شایدهم حالش روبه بهبودبودکه این قدر کبکش خروس می خوند؟!!
تاکه مادره ازاتاق بیرون میرفت برای رفتن به دستشویی ،دختره شروع می کردبه بدگویی ازاو واینکه خیلی پولداره وبا
وجود اینکه می دونه بچه هاش نیازمالی شدید دارن ولی کمکشون نمی کنه وآب ازدستش نمی چکه کلی هم بدوبیراه وفش نثارش می کرد ومی گفت فقط به خاطرخدا اینجاست وگرنه ازش متنفره!!
وقتی هم که دختره ازاتاق بیرون می زد برای انجام کاری مادرش شروع می کردبه بدگویی ازاو واینکه همیشه توقعش بالاست وبازخم وزبونا ورفتارش باعث اذیت وآزاره وگفته اول میراث بخشی کن واموالت رابه ناممان کن تا بعدما ازتو مراقبت کنیم وخلاصه اوهم کلی فش وبدوبیراه نثاردخترش می کردوهردوشون هم می گفتند توروخداچیزی به اون یکی نگی!!
بین این دونفرحسابی حیرون مونده بودم وتعجب می کردم که یک مادروفرزند چشم دیدن همدیگرراندارند واین قدرباهم بدند و آبروی همدیگرراجلوی بقیه می برند!! اونم تواین موقعیت که باید بیشترهوای هموداشته باشن !!
البته گاهی هم دردلم به آنها حق می دادم ومی گفتم شاید هم حق دارندویا واقعن دلگیرندونیازبه درد دل دارند ،اما اینکه جلوی من که یک غریبه ام آنطوربی خیال وزشت حیثیت همدیگر رامی بردند قلمبه بارهم می کردنداصلن پسندیده نبود!
تصمیم گرفتم فقط شنونده باشم وهیچی نگویم والکی قضاوت نکنم وفقط با آره ونه به انها می فهماندم که گوش می دهم به حرفهایشان...................................
خودم راسرگرم کاری ویاکتابی می کردم.................
وهمان طور که منتظر مادرم بودم دردلم دقیقه ای هزاربار خدارا شکر می کردم که خانواده ای بسیارفهیم وهمدل وبخصوص مادری مهربان ودلسوز دارم که روزهاست
مثل فرزندخودش از خواهرشوهرش مراقبت می کنه واخمی به ابرو نمیاره جلوی کسی وبه زیبایی آبروداری می کنه
وحتی درجواب همون پیرزن مریض که گفت چراین قدرخودتو برای خواهرشوهرت به زحمت می اندازی می گذاشتینش خونه ی سالمندان شما که مسول اون نیستین که بی کس وکاره ..................
نه تنها بدگویی نکرد بلکه جسورانه وبا اعتماد به نفس وبلند گفت :
این چه حرفیه که شما میزنین خانم این طفلک کس وکاری جزما نداره اما خدامون که هست من به خاطرخدا انجام می دم واینجوری آرامش خودمم هم بیشترمیشه اصلن بماند که خواهرشوهرمه اون یک انسانه و ازاینکه هواشودارم اصلن ناراحت نیستم بلکه تا جاییکه جون داشته باشم وبتونم وتاوقتی که زنده باشه بازم مواظبش هستم.....................!!
حالا ارزش مادرم رابیشتراازهمیشه می دانستم وبی صبرانه چشم براه آمدنش بودم تاوقتی ازدرواردشد صورتش راغرق بوسه کنم وبلند
بلند دادبزنم مادرخیلی دوستت دارم چون یک انسان به تمام معنا هستی!!


0