شعرناب

بیشه دراز تاریخ تمدن یک ایل

سالهاست که از روستای نیاکانم کوچیده ام ولی هنوز روح و دل و هوش من میخواند زادگاهم را... ظهر است بنا به ماموریت اداری ام سری هم آنجا میزنم و وارد آبادی ام میشوم، و جز چند کودک که در حال بازی کردن هستند و صدای سگی از دور و دیدن خانه های رنگ و رو رفته و آن خاطرات زیبای بی بازگشت، انگار فقط خالق به تماشاست/ناخودآگاه وقت مدرسه ام میشود تند تندی لباسم را میپوشم با خود می اندیشم که چه خوب میشود که معلم غیبت کند ...یواش کتاب دینی و پرورشی را ورق میزنم ناگاه یاد میآورم که امروز معلم درس میپرسد همان که چهره ای گندمگون مایل به تیره دارد همان معلمی که گهگاهی که حوصله میکرد به همراه همکارانش در زنگ تفریح توپ و راکدهای درون کمد داخل دفتر مدرسه را بر میداشت و نزدیک پانزده دقیقه و حتا بنا به حساسیت و تشویق بی امان شاگردانش پنج دقیقه بیشتر بازی میکرد ...عرق زیادش را با دودستش از چهره ی خسته ی خویش کنار میزد و یهو بدون اینکه انگار اتفاق خاصی نیفتاده سریع فراخوان رفتن به کلاس را میداد با چهره ی ملولی که گویا پتک سنگینی گویا آب سردی بر ریخت لاغر و بی گوشتم بزنند به سر میزم میخزیدم..... آماده ی رفتنم در بین راه زن همسایه ی کر و لال مهربانم با ایما و اشاره بهم میفهماند که نان داغ تازه از تنور گرفته اش را برای پسرش(حمید )به مدرسه ببرم ...میپذیرم و با لبخند تلخی از کنارش رد میشوم....وارد مدرسه میشوم ، همه بر سر کلاسها حاضر شده اند انگار دیر شده است...نانی که حالا سرد شده ولی بوی طراوت دارد( ...بوی مادر دارد...)به همراه کتاب و دفترم را تنگ در آغوش میگیرم...سری میچرخانم و با دلهره ای خاص وارد کلاس میشوم... ظهر است صدای سگی از دور و غرق شدن چند کودک در بازی میدان روستا را انگار سالهاست ندیده ام.... ماشین را روشن میکنم ....حسم بوی تنوره ی نان گر گرفته ی دیروز خاطرات واقعی دور است دور میشم....میروم...گاهی نگاهم را دوباره بر میگردانم، گویی سالهاست مرده ام/ خاطره ی واقعی امروز صبح در مورخه94/8/26 عیسی نصراللهی


0