شعرناب

فضای مرده

فضای مرده شروع قسمت اول
یکی از روزهای سرد زمستان بود،من وسط یک پارک بزرگ شهر بودم و برف میبارید،ساعت حدود دو نصف شب بود،باید هر چه زودتر به خونه میرسیدم.
خودم به نزدیکیهای خیابون رسوندم،خیابون یخ زده بود من منتظر یک ماشین بودم که سوارش بشم به سمت خونه برم،اما انگاری اون شب سرد هیچکس توی خیابون وجود نداشت تا اینکه یک کالسکه از جلوی من ایستاد دو تا اسب سیاه رنگ بهش وصل بود و هیچ سواری نداشت،با این حال انقدر سرد بود که من دیگه به چیزی فکر نکردم و سریع سوار به کالسکه شدم.
اسبها به راه افتادن،سریع و تند من بیرون میدیدم اما به هیچ وجه محیط شبیه سابق نبود انگاری خیابونا و شهر تغییر کرده بودن و دیگه هیچ شباهتی به محل زندگی من نداشتند.
کم کم داشتم میترسیدم که یهو برف قطع شد و اسبها ایستادن به یک جای تاریک رسیده بودن یک چاه اب اون جلو بود از همونها که توی گذشته ازش با سطل اب میکشیدن بیرون،صدای ناله میومد من از کالسکه امدم پایین...تا پایین امدم اسبها شروع کردن به فرار من دونبالشون دویدم اما اونا رفتن و بهشون نرسیدم من مونده بودم و تنهایی و یک صدای ناله به شدت ترسیده بودم،صدای ناله را دونبالم کردم رسیدم به دهنه چاه سرم خم کردم تا ببینم توی چاه چیه،اون تو یک پیرزن بود یک دستمال به دور سرش پیچیده بود و یک صورت چروک داشت،به چشمام نگاه کرد علامت داد بیا من خیلی ترسیده بودم همین که امدم برم بدنم قفل کرد بعد پیر زن دستاش اورد سمت من گردن من را گرفت کاری نمیتونستم بکنم حتی نمیتونستم جیغ بزنم یهو یکی من از پشت کشید.
نویسنده بنیامین بتا
پایان قسمت اول


0