شعرناب

سیب گاز زده


خسته و کوفته به خانه رسیدم . یک چای داغ و تازه می توانست حسابی حالم را جا بیاورد . داشتم به طرف سماور می رفتم که با صدای پسرم به طرف او برگشتم در حالی که دو تا سیب در دستانش بود . هوس خوردن یکی از آن سیب ها ، نوشیدن چای را پاک از یادم برد . به پسرم گفتم یکی از این سیب ها را می دهی بابا بخورد . او بلافاصله و به سرعت هر دو سیب را به دندان کشید و گاز زد .
اعصابم به هم ریخت و با عصبانیت گفتم تو که دو تا سیب داشتی چرا یکی را به من ندادی و غرغر کنان خطاب به مادرش گفتم بفرما تحویل بگیر، این هم از بچه تربیت کردن تو . پسرم در حالی که گریه می کرد گفت خواستم ببینم کدام سیب شیرین تر است بعد به بابا بدهم ...
پسرم هفت سال بیشتر ندارد .


0