شعرناب

یک خاطره


دوستی که به اسپانیا سفر کرده بود ، خاطره ی جالبی را تعریف کرد :
می گفت در یکی از روستاهای​اسپانیا وارد قهوه خانه ای شدم و
برای خود و همراهم قهوه سفارش دادم.
در حالی که پشت میز منتظر سفارشمان بودیم ، در کمال تعجب
دیدیم که بعضی از مشتریان جلوی پیشخوان آمده و
در حالی که خودشان تنها بودند ، سفارش دوتا چای
و یا دوتا قهوه می دادند و می گفتند :
یکی برای خودم و یکی برای دیوار!
از نوع سفارش در حیرت ماندیم. متوجه شدیم که بعد از
همچین سفارشی پیشخدمت یک برگه کوچک که روی آن
چای یا قهوه نوشته است ، به دیوار پشت سرمان می چسباند
و جالب اینکه دیوار پشت سر ما پر از این برگه ها بود.
در ذهنمان هزاران فکر به وجود آمد که دلیل این کار چیست
و این حرکت یعنی چه؟
در افکار خود غوطه ور بودیم که…
آدم فقیر و ژنده پوشی وارد قهوه خانه شد و
سفارش یک قهوه داد ، اما با این جمله :
ببخشید ، بی زحمت یک قهوه از حساب دیوار!
و پیشخدمت یکی از کاغذها را که روی آن قهوه نوشته بود
از روی دیوار برداشت و پاره کرد و یک قهوه به
آن مرد فقیر داد ، بدون آنکه از آن مرد پولی بگیرد…
منبع:بازهم زندگی


0