شعرناب

سرانجام تکان دهنده فرزند فروغ فرخزاد

تقدیم بهاستاد خوبمفکری احمدی زاده (ملحق)
معلم و استادی خوب در پهنه فرهنگ و ادب ایران که این روزها می کوشد شیوه های داستان نویسی را به ما بیاموزد و این اثر هرچند کوچک و ناچیز و قبل از درس های ایشان نوشته شده است را برای شروع و پاس داشتن اندیشه و زحمات ایشان تقدیم روی ناز و مهربانشان می کنم و امیدوارم کم و کاستی آن را بر من ببخشایند.....
و اینک منم
در حاشیه خیابان گام بر می داشت بر روی کف خیابان خیس که نور خورشید
سوسهکنان بر کف آن می رقصیدتا از شیشه اتومبیل هایی که از روبرو می آمدند و آینه آنهایی که در کنار خیابان پارک بودند مثل چراغهایی چشمک زنان در چهره یک روز سرد و عبوس از بعدازظهری زمستانی خودنمایی کنند .....او با دستان در هم گره اش که بر روی کمر خود گذاشته بود و گاهگاهی سر خود را بر می داشت و نظری کوتاه را بر خیابانی می انداخت که حالا هیچکس دیگر حتی او را نمی شناخت و در کنار اینبی تفاوتی ها بگذرد....گذشتناز کنار مردی که هم اکنون می توانست دغدغه اش خیال گریختن از دست عابران و امضاء و عکس یادگاری گرفتن شان با او باشد...و او هم انگار که به این وضعیتعادت کرده باشد بی توجه و به راحتی همچنان پرسه می زد و این مرد خسته و چروکیده کهدر غربت اعجاب آور خود بی هیچ درخواست کمک و فریادی دیگر از مرز شصت سالگیگذشته بود و حتی چند سال را هم بیشتر بر آن افزوده بود و فقط شاید درختان و خیابان و هر آنچه که در گذشته هایی نه چندان دور تا حالا وجود داشته اند می توانستندمعنای این عبور را بدانند و روایتگراین قطعه شعر را که انگار در شمیم سرد هوا طعنه انگیز شده بود بر همهمه خیابانبه حد و مرتبه آخر معنای آن برسانند........
و اینک منم
مردی تنها
در آستانه فصلی سرد
از خانه بیرون می آید و با گام هایی تیز و تند از پله های مشرف بر خیابان پایین می آید و کنار خیابان می ایستد و به دور خود با یک نیم چرخش که به تنه خود می دهد حال و هوای غریب و سردرگم سالهایش را می شود حدس زد....منتظر ماشین کنار خیابان ایستاده است و تااتومبیلیکه جلو پایش می ایستد با حالتی عجولانه و گفتگویی کوتاه سوار می شود و بعد از گذر از خیابانهای زیادی که شلوغی و ازدحام آنها را دیگر نمی تواند بفهمد در دنیای غریب خود فرو می رود تا راننده خبرش می کند وروبروی یک پارک از ماشین پیاده می شود و از سراشیبی پارک و از روی خاک هایی که در کناری تقریبا دور از ورودی پارک بالا می رودو دانه های شن و خاکی که از زیر قدم های او به هواواز ته کفش هایش به عقب پرتاب می شود می توان نشانه هایی از عجله و شتابش را که خبر از رسیدن به جایی می دهد را حدس زد......
خود را به درختی می رساند و کاپشن کهنه و چروکیدهاش را که یک نیم تنه کاموایی زیر آن پوشیده به پای درخت می اندازد و کلاه شاپوی مشکی و عمق داری را از درون کیسه نایلونی که درون آن را جستجو می کند بیرون می آورد و بر روی ریشه های از خاک بیرون مانده درخت گوشه پارک می نشیند و بعد از در آوردن گیتاری که فقط کهنگی آن با لباسش ست شده است و رنگ و رویی ندارد... شروع می کند به چنگ کشیدن بر گیتار ناکوکش که انگار کسی دارد آهنگی به زور از آن در می آورد و زمزمه کردن ترانه ای به زبان انگلیسی با لهجه ای گنگ و غریب که انگار فقط خودش می داند چه می گوید تا صدایی از واقعیت گنگ دنیا را بخواند و به تصویر بکشد بدون آنکه کسی به او توجه کندمثل بقیه صداهای ناشنیده و تصویرهای نادیده اما موجود اطرافش و در آویختن صدایش با غارغار کلاغانی که تک و توک بر شاخه ها نشسته اند......
در چند ساعتی که او می نشیند و می خواند و می نوازد ...هرازگاهی عابری از سر دلسوزی بدون توقف و شنیدن ترانه و نواختنگیتارش می آید و سکه یا اسکناسی درون کلاهش می اندازد و می رود تا مرد همچنان بی توجه به دنیای اطرافش بخواند و بنوازد......
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است......
آری دوستان این داستانروایت گونه یک قسمت بسیار کوچکی از توصیف حال و هوای امروز فرزند یکی از اسطورهای ادب و شعر ایران به نام کامیار شاپور فرزند فروغ فرخزاد در پارک قیطریه تهران است به عنوان نوازنده ای دوره گرد.....
کامیار شاپور فرزند پرویز شاپور و فروغ فرخزاد در تاریخ 1331/03/29 به دنیا می آید و در سه سالگی از مادر جدا می شود و پدرش هیچگاه اجازه نداد مادرش را ببیند و در خانه ای قدیمی همراه با پدر و عمو و مادر بزرگش قد می کشد و فروغ چند سال بعد پسری به نام حسین را از جزامخانه بدلیل شباهت زیاد با کامیار به فرزند خواندگی می پذیرد و اکنون حسین منصوری در آلمان به عنوان شاعر و مترجم زندگی می کند و خیلیها از او خبر دارند که کجاست و چه می کند اما چه کسی از سرگذشت کامیار شاپور مطلع است!!؟؟؟..........
کامیار تا 47 سالگی با پدر و مادربزرگ و عموش زندگی می کرد و حالا در خیابان ملک در خانه ای کوچک و 50 متری با وضعیت نامناسبی زندگی می کند......در سال 78 پرویز شاپور مبدع سبک کاریکلماتور در اثر فقر مالی و بدلیل سنگ مثانه که تنها در آن زمان با 200 هزار تومان مدوا می شود فوت می کند و ......
ضمن آنکه کامیار شاپور تاکنون دو جلد کتاب را نیز نوشته و به چاپ رسانده است که کتاب اولش اطاقی در حومه ها و نام دومین کتاب او عشق یک مجسمه فلزی است و نورهای معطر طلایی .....و از فروش کتابهای پرچاب مادرش هم درآمدی عایدش نمی شود.....
چه بگویم دیگر از سرگذشتتلخ یکی از اسطوره های شعر و ادبیات و فرزندش.....
دل آدمی می شکند
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی ای مهربان
برای من چراغی بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحامکوچه خوشبخت بنگرم
فروغ فرخزاد


0