شعرناب

عابرپاییز

عابری پاییزیم که بهارعمرم خزان گشته ورفته رفته نقاب درچهره ی خاک سردوبی روح می گذارد.روزگاری پیش جوانی شادبودم دنیایی لطیف باکوهی پراستقامت ودامن کوهی سرسبزوخرم درجواررودخانه ای پاک وصاف وآغشته به رایحه ی خوش گلهاوپرواز رویایی پرندگان کلبه ی محقروساده ام بیآلایش و...ناگهان سیل ویرانگری آمدوکلبه ی محقرم راباخودبردچرخ روزگاردامن سبزطبیعت راخشکاندوپرندگان راکوچاند.......


0