شعرناب

افسانه نیست حقیقت است


افسانه نیست حقیقت است
قبل از انقلاب دریکی از ادارات مهم مملکتی در یکی از استانهای کشور سمت حفاظت از مدیر آن اداره را عهده دار بود م والزامن برنامه ملاقات ارباب رجوع یاغیره بارئیس بدست من بود.
یکروز یکی از شخصیتهای بر جسته آن استان وارد دفتر شد وخواست با ریاست ملاقات کند ( هر کس که میخواست پیش رئیس برود ابتدا وارد دفتر که محل کار من بود میشد سپس میرفت دفتر رئیس ) من از جای خودم بلند شدم وپس خیر مقدم واحوالپرس رفت پیش رئیس .
دومین نفر که میخواست با رئیس ملاقات کند نقطه مقابل این شخصیت اولی بود
خیلی لباسهای کثیف آلوده به روغن دستها روغنی سیاه ؛ من ابتدا از دیدن او کمی ناراحت شدم ورو برگرداندم خواستم اورا راه ندهم لیکن لطف خدا باعث شد به خودم
گفتم بندگان خوب خدارا مگر تو میشناسی شاید مقام این شخص پیش خداوند از نفر اولی بیشتر باشد.
دقیقا از جلوی پای او بلند شدم به او دست دادم وحتی برای جبران برخورد اولی خواستم روی یکی از مبلها چند دقیق بنشیند ؛ پیشخدمت ناراحت شد وگفت با این
لباس که بنشیند مبل روغنی میشود ؛ من به اعتراض توجه نکردم وگفتم چائی هم برای او آوردند ؛ وپس از اینکه کار اورا خودم انجام دادم از من خدا حافظی کردورفت
نگذشت زمانی انقلاب شد .
روزهای اول انقلاب اکثر از ادارات به صورت نیم تعطیلی بود به خصوص اداره مذکور
پست من هم که بعد از انقلاب خواه ناخواه در بوته فراموشی گذاشته شده بود
من روزها گاهی میرفتم چند ساعتی با همکاران صحبتی میکردم و برمیگشتم
خانه یا اصلن نمی رفتم .
یک روز به خانمان تلفن شد هرچه زودتر به اداره بروم لباس پوشیدم وباهزاران
فکر راهی اداره شدم وقتی که رسیدم داخل اداره به من گفتند برو داخل همان
دفتری که بودید .
درب دفتررا زدم وپس از اینکه از داخل فردی اجازه ورود به من داد داخل شدم دیدم
یک شخصی که ظاهرا به نظر میرسد قاضی باشد روی صندلی پشت همان میز
من که سالها نشسته بودم نشسته ویک شخص دیگری روی مبل کنار او نشسته
من وقتی که وارد شدم فردی که روی مبل نشسته بود از جای خود بلند شد وآمد
به استقبال من ، وقتی دقت کردم دیدم همان آقای لباس کثیفی که من به او احسان کرده بودم ؛ پس از اینکه با من دست داد ومرا احترام گذاشت رو کرد
به آن آقای پشت میز وگفت آقای ..... این فر د نظیر ندارد ایکاش از قبیل این
شخص توی این اداره یا حتی جاهای دیگر چند نفر بودند ؛
وقتی که صحبت او تمام شد آن آقا هم از پشت میز بلند شد وبه من دست داد
وگفت در یکی از روزها قبل از انقلاب تعدادی به طرفداری از شاه در خیابانهای این
شهر تظاهراتی راه انداختند که باعث شهادت یکی دو نفر شده ؛ حال ما دنبال
قاتلین آنها هستیم ؛ و این آقا ( اشاره به همان فردی که که قبلا از او یاد شده) مدعی است تعدادی از کارمندان این اداره جزء مخالفین انقلابیون بودند حال برای
شناسائی آنها ما آمده ایم تا آنهارا شناسائیم کنیم
که باتعریفی که از شما کرد وحتی خود من هم بطور غیر مستقیم از شما شناخت
دارم ، از شما معذرت میخواهم وشما تشریف ببرید حا ل کار باین ندارم که من تاچه
اندازه مورد توجه قرار گرفتم بماند ،
نکته مهم این مطلب آن است که اگر فردی در هر پست ومقام خدارا در نظر داشته باشد تا چه اندازه خداوند به او لطف میکند . والسلام


0