شعرناب

صبح برفی


به نام خدا
داستانک : صبح برفی
ساعت از دوازده شب گذشته بود ،به شدت خوابم می آمد .
همین که داشت خوابم می گرفت، صدای تلوزیون مثل لالایی در گوشم تکرار می شد .
هواشناسی کمترین درجه و بیشترین درجه را می گفت .....
کم کم داشت خوابم می برد ، که لب پنجره رفتم ،همه جا سفید پوش شده بود برف می بارید یک ادم برفی وسط حیاط بود
من متعجب زده از این همه برف !
در افکار خودم بودم که رفتم به داخل حیاط که یک گلوله برفی درست کنم و به سمت کلاغ که غار غار می کرد و صدایش روی اعصابم بود پرتاب کنم .
هنوز دستم به برف نرسیده بود که صدای زنگ ساعت گوشی ،بیدارم کرد .
چشم ها را به سختی باز کردم بیرون را نگاه کردم نه برفی نه کلاغی ...
و بازخواب سنگینی میکرد فقط .
هووووووف ....


0