شعرناب

اراده یا جبر ؟!!

مرد طبق معمول با احترام پرسید؟کجا می رید خانوم ؟ ومن مثل همیشه آهسته آدرسم را گفتم
هواخیلی سردبود اماکوچه همان کوچه خیابان همان خیابان مسیرهمان مسیر آشنایی بود که همیشه
برای رفتن به انجمن طی می کردم!
روی صندلی عقب مثل همیشه غرق در خیالاتم بودم که یکدفعه موهای جو گندمی راننده نظرم رابه خودش جلب کرد
تاکسی همان تاکسی راننده همان راننده ی با ادب وخوش خلق همیشگی
روکش صندلی ها هم تغییر نکرده بود حتی آویز کنار آیینه هم همان اویز قدیمی بود
اما مردهمان مرد جوان همیشگی نبود تعجب کردم !!
بارها وبارها سوار ماشینش شده بودم اما هیچ گاه مثل آن روزآن قدر با دقت به او توجه نکرده بودم
وای چقدرموهایش سپید شده بود!! از آیینه طوری که متوجه نشود
نیم نگاهی به صورتش هم کردم چین وچروک صورتش چند برابرشده بود
باخودم گفتم خدایا این مرد که خیلی جوان تر بود !!
یادم آمد اولین بار که دیدمش ده دوازده سال پیش بود
یه مرد سی ویکی دوساله ی سروحال وقبراق بود واثری از پیری دراودیده نمیشد
ماشینش نوتر بود وهمیشه هم لباس های مرتب واتوکشیده داشت وبوی عطر داخل ماشینش همیشه حالم رابد می کرد
اما خجالت می کشیدم اعتراض کنم از طرفی مرد خوب وبا آبرو وقابل اعتمادی بود ومن قبولش داشتم
خیلی با اخلاق تر ومتین ترو بهتراز بقیه ی رانندگان آژانسی بود که می شناختم بود!
چهره ی تکیده وسپیدی بی اندازه ی موهایش حسابی مرادرگیر کرده بود به فکر فرو رفته بودم باخودم گفتم
خدایا لحظه ها چقدرزود می گذرد وما غافلیم چه دنیای غریبیه چه زود رنگ وغبار پیری برچهره ی انسان می نشینه !!
نمی دانم چرا تمام ساعاتی هم که درانجمن بود چهره ی راننده پیش روم بودوذهنم مشغول!!
به خانه برگشتم فوری دررا بازکردم واولین کاری که کردم پریدم جلو آیینه وخودمو با دقت نگاه کردم
شالم رو ازسرم کشیدم وتلاش کردم تا موهای سپید جدیدش را پیداکنم اما خداروشکر هنوز تک وتوکی
بیشتر نبودند صورتم رابرانداز کردم تا ببینم چین وچروکش زیاد نشده خوشبختانه هنوز زیاد تغییری نکرده بود
اما دلهره ی عجیبی به جانم افتاده بود لباسهایم رادر آوردم کتری چایی اماده روی بخاری بود
یک فنجان برای خودم ریختم وروی کاناپه لم دادم وبه خودم قول دادم که از این پس بهترازلحظات عمرم استفاده کنم
وغصه ی الکی نخورم چون ارزشش راندارد غیراز اینکه هر روز شکسته ترووپیرترت می کند!
ازپیری می ترسیدم وفکرش راهم نمی کردم روزی من هم می خواهم پیر شوم!!
گرچه حالا قبول کرده بودم که این شتریه که درخونه ی همه می خوابه !
اما تصمیم گرفتم که اصلن حرص دنیارا نخورم و بی خیال باشم
چایی ام را باولع تمام سرکشیدم ولی هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا
درآمد شماره ی خواهرم بود گوشی را که برداشتم
صدای بلند گریه اش گوشم را خراشید هول کردم پرسیدم چی شده چرا اینجوری می کنی ؟؟
واونم با همان حال بدش برام توضیح داد که پدرم حالش خیلی بده وبردنش بیمارستان
اینو که گفت استرس واظطراب تمام وجودم رادربرگرفت !!
واقعن که چه تصمیم غیرممکن وسختی گرفته بودم آخه مگر می شود انسان بود وبی خیال شد؟
مگر زندگی بدون دردو رنج می شود که من بتوانم حرص نخورم ؟
یاد حرف مادرم افتاد که همیشه می گفت آدمیزاد هرچی هم بخواد غصه نخوره نمیشه غصه ها آدمیزاد رو می خورن
بدون اینکه بفهمند!!
به خودم واین تصمیم احمقانه ام نیشخندی زدم ودوباره به تاکسی زنگ زدم تابرم بیمارستان و.....................................................................


0