شعرناب

مرد بزرگ

سـرد بود و مه آلود ! چشم چشم و نمیدید ولی مورچه ها در حال بار زدن بودن .. کمی اونور تر پیرمردی نفس نفس میزد و اطرافش پٌـر از خورده برنج بود کمکش کردم و از زمین بلند شد روی تکه سنگی نشست و بی هوا فریاد زد نذر دارم باید برم ..
مات و مبهوت نگاهم خیره شد .. خیلــــــــی عجیب بود ! کیسه ی پیرمرد مقصد مورچه ها بود .. برنجی روی زمین نبود همه رو توی کیسه ریختن و دور او جمع شدن ..
از بین مه ها دایره ای مشکی رنگ دیده میشد .. چند قدمی به جلو رفتم .. پرسیدم کجا میری؟ با دلهره ای که تو صداش داشت گفت: مسجد صاحب الزمان
حال خوبی نداشت دستاش و گرفتم و کمکش کردم توی ماشین بشینه.. با تموم سرعت خودم و به مسجد رسوندم .. هیاهویی بود!
قدم های پیرمرد سنگین شده بود در این حال صدایی شنیدم "حاج احمد "
مرد جوانی اون و در آغوش گرفت و پیرمرد از حال رفت .. با صدای لرزان و چشمای پٌـر از اشک فریاد میزد " ما رو تنها نزار" طولی نکشید آمبولانس رسید اما حاج احمد از دنیا رفته بود .. از مرد جوان پرسیدم حاج احمد .. حرفم و قطع کرد و با گریه گفت: او مرد بزرگی بود یکی از خیرین محل ..کسی که جز خوبی کاری ازش بر نمیومد.
نویسنده: لیلا خیشاوه


0