شعرناب

گزیده ای از بداهه هایم در دو کارگاه


ــــــــــــــــــــــــــــــ کوتاه های بی نام ... /////
«1»
بر انگشتانم
کلمه ها پیله کردند
تو"شعربافته ای" ابریشمین می جستی
و من رهایی از خود
پس ...
پیش از آنکه
مشتم برایت باز شود
پروانه ها را پراندم
«2»
بی هوا
در کبوترستانِ صبحی پریده ام
که در سینه ام
هوایِ رهایی
هیچش نیست
نامه بر را
به آفتاب سپارید
قبل تر از آن
که چون ماهی اش
در خاک بمیرد
از شبِ ناصلحِ سیاه تان ...
«3»
نگو
دوستت می دارم !
عنصرم ...
متشکل از پرندگانی شناور
به محضِ شنیدن
بال در می آورند
و من
در انبساط
متلاشی می شوم ...
«4»
مرزی ترین شهرِ تنم
نزدیک به آفتاب است
بی ثمر شب را
سیمِ خاردار می کشی !
ما به نور گریخته ایم ...
بی گذرنامه یِ آزادی !
«5»
تو را می کشم
پُرتره !
که
گه گاهی بیرون بیایی
از قابِ تصویر ...
ببین ابعادِ تنهایی ام را
پرسپکتیوِ غریبی ست !
«6»
موهایِ پوشالی ام در باد
دست هایِ حصیری ام پریشان
چشم هایم تهی از رنگ
در این ارتفاعِ سستِ مترسکی
من به خود آویزانم !
«7»
بر سایه سارِ بیدِ سپیدم
سال هاست
مسافری را
میهمانِ نور و سایه نبودم
بنشین رفیق کنارِ دفترم
دل به خنکایِ آب بسپار
«8»
زمان
چه حجمی از پوچ هایِ مرا
حباب کرده است ! ...
می ترسم
به مرگِ طبیعی نمیرم
وناگهان بی اثر
در هوا
محو شوم ...
«9»
آتشین بال
بانویِ فلامینگو
پَرِ خوابِ شب هایِ آشفته اش را
بر سرزمین هایِ دورِ شمالی
آتش زد
و مهاجرت به شعر
شروع دیگرش شد به آتش ...
«10»
آسمان هم
کم می آورد از بارانِ نگاهم
ابرهایِ همه دنیا
در سینه یِ من است
طوفانی ام نکن
به رفتنت ...
«11»
قایق هایِ کاغذی
غم هایِ تو را
دریا دریا
به چشم هایِ من
می آورند
و قلم قلم شعر
در قابِ قلبم غرق می شود ...
«12»
سوت می کشم
کوهستانِ سردم را
سال هاست
ریل هایِ تنهاییِ من
دیگر به شهرِ تو نمی رسند ...
«13»
در کفش هایِ تو
آشیانه می کنم
خانه خرابم نکن
نرو ... !
«14»
رُزِ نقاش
قصد کرد
سرخ ترین عشقش را
رسم کند
افسوس بر شستی اش
همه رنگی بود جز عشق !
«15»
فصل هایِ بی تو
پر باران می گذرد
دیر نیست
اگر همین روزها
بی سرزمین شوم
در سیل بارِ اشک و آه ...
«16»
در مسیرِ وزشِ بادهایِ جهنمی
می ایستم
بلکه بی واسطه
بویِ سیب ...
برده شود از تنم
«17»
مرده ام من ...
اما دستم بیرون از خاک مانده است
جوانه نیست !
جاودانه است ...
هنوز برایِ تو شعر می نویسد
«18»
سفر تنها راهِ رفتن نیست
وقتی این سان
دریایی ام
و ناخواسته در دلتایِ خودم
رسوب می کنم
«19»
هنوز سرم
بویِ اقیانوس می دهد
برایِ رسیدن به تو
تمامِ رودها را
رکاب می زنم ...
«20»
بر برف رفتیم
آفتاب ...
بر ساحل رفتیم
دریا ...
بربیابان رفتیم
باد ...
گویا دنیا نمی خواست
اثری از ما بماند !
«21»
در دوردست ترین جزیره
به طومار در آمدم
در بطریِ نگاهِ تو ...
برایت مهّم نیست
آزادی ام را ربوده ای ؟!
به دریا بیاندازم ...
مهّم این است
«کروزوای* تنها بمانی» !!!
*رابینسون کروزو
«22»
روزه ام را
با شهدِ لبانِ تو
باز می کنم
رسمِ پروانه ها همین است ...
«23»
یک کاسه
آیه یِ عشق
در زبورِ من بریز
من مزامیر
دومین زبان از کلامِ توام .
«24»
سوته دل ... !
من هم کاسه یِ تو ام
ما شرابِ شعله می نوشیم
به سلامتیِ
همه یِ ضمایرِ سوخته ...
«25»
یک کاسه شربت انار
می نوشم از لبت
با من پیاله هاست
از پیمانِ شبت ...
شاه وُ شرابِ قصه ام
با تو نوشته شد
تقدیر من همین
پیاله...
ازقرابه یِ قرابت است به تو
آن هم تقدیم به تو
تقدیم به تو ...
«26»
ویلون نوازِ من
خاطرم ابری ست
سر می نهم شانه ات را
با آرشه یِ باران
بناز
خشکیده رخسارم
به ناز ...
«27»
بر بارویِ این قلعه
شوالیه یِ شرافت
شمشیرش را
بر شانه یِ عشق گذاشت
و من از اورشلیمِ تو
تا شب هایِ دیدار
به شیدایی ملقب شدم ...
«28»
قرائتِ چشمانت
قرابتِ بسیاری به "فاتحه" دارد
به فتحِ تو که می آیم
باید "ازجان گذشته" باشم ...
«29»
من ماهِ توام
که جذام
در چهارده شب
مرا می خورد
و دوباره از نو
چون جگرِ پرومته
می رویم ...
«30»
دریا ... !
مهربان باش
با قرص هایِ تنم
که در تو حل می کنم ...
من لبریزِ دیازپامم
تو هم آرام می شوی !
«31»
از انتهایِ مه آلودِ جهان
بی قطب نمایِ قلبم
قایقِ عشقت را
پارو زدم
دریغا ...
مقصد ، نرسیدن بود !
«32»
خودسوزی می کنم
در انتحارِ شعرهایم ...
ـــ وقتی شعله ورم
که بویِ قلمِ سوخته می آید
از قلمِ استخوان هایم ...
«33»
شاید چون تو می باری
در آن دوردستِ بعید
خواب
در این کویرِ تباهی
بر چشمم حرام می شود ...
«34»
لب هایِ گل انداخته ام
سرخانه ترین انارِ به نار کشیده یِ آتشند
می سوزند
هر چه بوسه را
از التهابِ عشق ...
«35»
دستانت را می سرایم
تا بدانی
آنها
شیشه ای نیستند
که با سنگِ نمک نشناسی بشکنند ...
«36»
نمی دانم
چرا هر روز
تمرینِ مرگ را
با زندگی پس داده ایم ؟! ...
«37»
پریان
در پرنیانِ ابر و مه
رویاپردازِ ماهِ رهوارِ قصه اند
تا به یورتمه هایِ پگاسوس
دنیایِ مردگان را
به زندگان پل زنند ...
«38»
در چهارراهِ جهان
دستانم کاشته در خاک است وُ
گیسوانم سهمِ بادها
و چشمانِ سرشارم
جرعه جرعه انتظار
آب می دهم
نهالِ امیدِ تو را
و به آتش می کشم فاصله ها را
با عناصرِ روحم
در چهارراهِ جهان
«39»
نفس نمی کشم
مگر سهمِ من از هوا
گره خوردنِ بی هوایِ هر نفسم
با نفست باشد ...
«40»
دنیا
در حصارِ دایره وارِ دستانت به دورم
وسعت می یابد
و در رهاییِ دستانت
پایان ...
«41»
بیچاره دل
در نوساناتِ امواجِ گنگ
هرگز رله نمی شود
و همیشه نقطه یِ کوری
رشته هایِ نوریِ ارتباط را
گسسته است ...
«42»
در شوراب ترین دریاهایِ زمین
تنِ زخم آلوده یِ من را
به تلخکامیِ مکبث
می شویند
آیا هرگز خونِ این جنایت
از دستانِ پدر شسته خواهد شد ؟!
«43»
نیمه زا متولد شدم
که زندگی را تا انتها بلنگم
بلکه نیم دیگرم را بیابم !
«44»
ماه منگوله ای
برایِ کلاهِ بلاحتم می شود
هرگاه حس کنم
لبخندِ قرمزِ پررنگم
محاقِ تو را به تعویق می اندازد ...
«45»
بر بام بلندترین کوهِ زندگی
در من زوزه می کشد
مرگی ...
که کامل به نیش کشیده مرا


0