شعرناب

کور سکینای ( سکینه ای که چشمش آب مروارید آورده بود )*


یک خاطره ی تلخ و شیرین مربوط به بچه های زمانه ی خودم، از دوران دبستانم در لنگرود
باشد که با خواندن چنین خاطراتی هیچگاه آزار به دیگران نرسانیم.
کور سکینای ( سکینه ای که چشمش آب مروارید آورده بود )*
آنموقع که هنوز دبستان می رفتم، در شهر ما یک زن پیری بود که چشمهایش آب مروارید داشت.
این زن نامش سکینه بود و ما بچه ها به او کور سکینای صدا می کردیم.
سکینه در اصل لنگرودی نبود و گویا از اطراف اشکورات به لنگرود آمده بود.
چون همیشه پیراهن قاسم آبادی به تن داشت.
نمی دانم اصلأ چرا به لنگرود آمده بود و یا اینکه چرا خانه بدوش بود؟
اما آنچه که در ظاهر نشان می داد، زنی تنها بود.
یعنی نه شوهری داشت و نه خانواده و یا خانه وُ بچه ای
همچنین خویشاوندی هم نداشت. اگر هم داشت، من ندیده بودم.
حدس بر این است که به دلیل رونق اقتصادی در بازار لنگرود و همچنین زیاد بودن مدارس در این شهر، بسیاری از روستاییان ِ شهرهایی چون لاهیجان و بویژه رودسر به لنگرود می آمدند و در آنجا داد وستد می کردند و یا فرزندانشان را به مدارس شهر لنگرود می فرستادند.
این را هم اضافه کنم که شهر لنگرود و مردمانش در بین شهرهای گیلان بطور عام و بین شهرهای لاهیجان و رودسر بطور خاص، به خوشنامی و مردم دوستی و تسامع طلب معروف بودند.
و شاید هم هجوم این روستاییان از روستاهای لاهیجان و رودسر و حتی آذربایجان به لنگرود، به همین دلیل ذکر شده ی بالا باشد.
القصه:
کور سیکنای هم یکی از این افراد مهاجر به شهر لنگرود بوده است و شاید در آن ابتدای ورود به شهر، وضعش چنین نبوده است که من در دوران دبستان او را دیده بودم.
در این زمانی که از آن سخن می رود، کور سکینای خانه بدوش بود.
به عبارت ِ دیگر محلی که بتواند در آن استراحت کند، نداشت.
در واقع خودش هم دوست داشت که اینچنین زندگی کند.
زیرا نه کسی را داشت و نه دلی و دماغی برایش مانده بود که یک زندگی عادی و معمولی را ادامه دهد.
تابستانها زیز سقف مغازه ها و خانه ها می خوابید و زمستانها هم در هتل اصغر شهید** مسکن می گزید.
کور سکینای با اینکه سالها در لنگرود بسر می برد، به گویش لنگرودی نمی توانست حرف بزند بلکه با گویش گالشی و یا کوه نشینان، حرف می زد که ما نمی فهمیدیم.
و با اینکه سن و سالی از او رفته بود، از مرگ و مردن می ترسید.
این ترس سبب شده بود که بچه های شیظون و حتی بزرگسالان ِ مردم آزار، آن ر ا نقطه ی ضعف کور سکینای تلقی کنند و از این طریق او را اذیت کنند و دادش را در بیاورند.
بویژه اینکه کور سکینای وقتی عصبی می شد، فحش های ِ همراه با نفرین را طوری مسلسل وار و با لهجه ی منحصر به فرد ِ خودش نثار مردم آزارها می کرد که آدم خوشش می آمد.
به عبارت دیگر چنین فحش و نفرینی با آن صدا و تُن، گوشهای مردم آزاران ر ا نوازش می داد و آدم وسوسه می شد که او را بیشتر تحریک کند تا چنین صدای دلنوازی را بشنود.
و اما بد نیست بدانیم که چگونه شد مردم فهمیدند، کور سکینای از مرگ و یا مردن متنفر است.
در لنگرود وقتی یک نفر می مُرد، کارگران قبرستان که چهار نفر بودند تابوتی را که چهار دسته داشت، مرده را در اطاق تابوت می خواباندند، و روی دوش خودشان حمل می کردند.
چنین حمل کردنی با صلوات همراه بود و هر که در مسیرش این تابوت را می دیدید، دستی به آن می زد و یا چند دقیقه ای در حملش کمک می کرد. چون اعتقاد داشتند وقتی تابوت یک مرده را حمل کنند، اگر زمانی همین مرگ به سراغشان آید، نفرات دیگر تابوتشان را حمل می کنند و سبکبال تر به جهنم می روند.
کور سکینای وقتی اولین بار چنین تابوتی را دید، وحشت کرد و به مردن خودش فکر کرد و بعد زمین و زمان را به فحش و نفرین و ناسزا گرفت.
وقتی که این عمل چند بار تکرار شد، اهالی لنگرود فهمیدند که کور سکینای از مرگ می ترسد.
به همین منظور یکنفر بطور آزمایشی از پیشش رد شد و صلوات فرستاد.
کور سکینای وقتی که صدای صلوات را شنید، فکر کرد که تابوت حمل می کنند و شروع کرد به فحش و نفرین با صدایی که مردم را خوش می آمد.
از این زمان بود که اهالی مردم آزار متوجه شدند که کور سکینای به صلوات حساسیت دارد. و صلوات را موازی با مرگ ارزیابی می کند.
و از این پس بود که مردم بطور عام و بچه های شیطون بطور خاص وقتی کور سکینای را می دیدند، صلوات می فرستادند و او هم فحش می داد.
نوبت که به ما رسید، کور سکینای از شدت اذیت و آزار ِ ادامه دار ِ نسل ها، به مرز جنون رسیده بود و هیچ آرامشی نداشت.
یادم می آید که سوم ابتدایی می رفتم و وقتی در مسیر مدرسه به خانه و یا بر عکس کور سکینای را می دیدیم، صلوات می فرستادیم تا نفرین و ناله اش را بشنویم.
اما به مرور زمان دیگر صلوات ِ تنها قانع مان نمی کرد. برای اینکار من، همراه دوست ِ دبستانم علی نقی ترابی یک جعبه ی انگور را به شکل تابوت درسته کرده بودیم و با دوتا از دوستان ِ دیگرمان، مقابل کور سکینای حمل می کردیم و رژه می رفتیم و صلوات می فرستادیم.
کور سکینای با دیدن این صحنه به حد دیوانگی می رسید و جدای از نفرین و فحش هر چی در دم دستش بود به سوی ما پرتاب می کرد.
پس از این بود که ده ها تابوت از جنس جعبه ی انگور بوسیله ی بچه ها درست شد و شب و روز ِ کور سکینای را تیره و تار کردند.
امروز که به آن روزها می اندیشم در مقابل روخ و روان ِ بی آزار و بی چیز ِ کورسکینای در این غربت ِ غریب ِ غمگین ِ غرب، زانوی ادب خم می کنم و طلب بخشش می کنم.
باشد که این ندای بر آمده از دلم را بشنود و بر من که در کودکسالاری بسر می بردم، با روح بزرگش مورد مهر قرار دهد و ببخشاید
روحش شاد باد
* کور سکینای همان سکینه ای است که چشمش آب مروارید آورده بود
** هتل اصغر شهید، قهوخانه و یا خوابگاهی بود که گداهای مهاجر بعد از گدایی روزانه، شب را در آنجا سپری می کردند.
یعنی هر چه گدا و بینوا بود، شب را در این قهوه خانه به صبح می رسانیدند تا روز بعد را با انرژی بیشتر به گدایی بپردازند.
یادم است که کلاس اول دبیرستان را تمام کرده بودم. و هی کمی انگلیسی یاد گرفته بودم.
یک روز گرم تابستان داشتم با دوستان از خیابان اصلی شهر به سوی مقصدی طی طریق می کردیم که متوجه شدیم مردم، چند خارجی را دور کردند و هر یک چیزی می گوید و می خندند.
ما خودمان را به آن جمع رساندیم و پرس و جو کردیم که مشکلشان چی است؟
مردمی که جمع بودند، همه اظهار بی اطلاعی کردند.
من در این هنگام رفتم جلو با انگلیسی شکسته پکسته از آنها پرسش کردم که مشکل شما چیست؟
آنها با گفتن کلمه ی هتل به من فهماندند که دنبال هتل می گردند.
من هم چون نام هتلی را در لنگرود نمی شناختم، بلافاصله آدرس هتل ( قهوه خانه اصغر شهید ) را روی کاغذی نوشتم و به آنها گفتم این هتل در خیابان بعدی است.
دیگر نفهمیدم چی شد. اما حدس می زنم وقتی قهوه خانه اضغر شهید را دیدند، هم به شیطنت من خندیدند و آفرین گفتند و هم چند تا فحش آبدار حواله ام کردند.
یادش شاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0