شعرناب

مرد تنها

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد تنها
صالح در خانواده ای فقیر در یکی از شهرهای مرزی ایران چشم به جهان گشود. پدر او شغل بنایی را پیشه کرده بود و از این راه مخارج صالح و مادرش را تامین میکرد.صالح در سن هفت سالگی بود که پدرش در اثر افتادن از داربست جان خود را از دست داد و سرانجام صالح یتیم شد. برای یک بچه هفت ساله خیلی زود بود که بار زندگی خود و مادرش را به دوش بکشد. صالح که شوق زیادی برای رفتن به مدرسه داشت متاسفانه به علت مشکلات مالی راهی بازار کار شد و برای همیشه مدرسه را فراموش کرد. مادر صالح زن فهمیده ای بود و تنها نصیحتی که به پسرش صالح میکرد این بود که هیچ گاه سراغ نان حرام نرود و همیشه در پی کسب حلال باشد.صالح این نصیحت مادر را همیشه آویزه گوشش کرده بود و سعی میکرد هیچ گاه این نصیحت را فراموش نکند. صالح در سن بیست و نه سالگی بود که پس از انجام کارهای سخت و طاقت فرسا و کارگری برای مردم پول هایش را جمع کرده بود و با مشکلات زیاد لنج کوچکی را خریداری کرد. تازه زندگی داشت روی خوشش را به صالح و مادرش نشان میداد که ناگهان مادر صالح بر اثر سکته قلبی جان خود را از دست داد. این حادثه ضربه روحی سنگینی به صالح وارد کرد و تا مدتها صالح در حال خودش نبود. دو سال از این ماجرا گذشت و صالح کم کم داشت از زندگی اش لذت میبرد. سرانجام صالح با دختری آشنا شد و این آشنایی خیلی زود منجر به ازدواج گردید. صالح تازه داشت مزه شیرین زندگی را میچشید که ناگهان عده ای خلافکار از او میخواهند که بار قاچاقی را بوسیله ی لنجش برای آنها جا به جا کند. صالح که همواره در پی کسب حلال بود و لحظه ای پای خود را در خلاف وارد نکرده بود با اعتماد به نفس خاصی پیشنهاد آنها را رد میکند و نمیپذیرد که با لنجش بار قاچاق جا به جا کنند. قاچاقچیان وقتی با جواب منفی صالح روبرو میشوند تصمیم میگیرند لنج او را آتش بزنند. چند روزی از این ماجراها میگذرد که ناگهان قاچاقچیان تصمیم میگیرند که به خواسته شان جامه ی عمل بپوشانند و لنج صالح را آتش میزنند. وقتی صالح متوجه میشود لنجش دچار حریق شده سریع خودش را به لنج میرساند و هنگامی که میرسد با خاکستر لنج مواجه میشود.این لنج تنها سرمایه صالح بود و به علت اینکه بیمه نبود هیچ خسارتی به صالح تعلق نگرفت. صالح هنوز در اندوه از دست دادن لنجش بود که سریعا با نسازگاریهای همسرش مواجه میشود. دیگر همسر صالح نمیخواست با او زندگی کند و وقتی دید صالح آهی در بساط ندارد تقاضای طلاق داد و مهریه اش را به اجرا گذاشت. صالح به ناچار مجبور شد خانه کوچکی که در آن زندگی میکرد را بفروشد و مهریه ی همسرش را بدهد و بدین ترتیب بود که صالح بار دیگر تنها شد. پس از اینکه صالح تمام دار و ندارش را از دست داد ، دوستانش به او پیشنهاد توزیع مواد مخدر را دادند و صالح همانند قبل با اعتماد به نفس خاصی پیشنهاد آنها را رد میکند و در لنج یکی از دوستان به نام سبحان مشغول به کارگری میشود. صالح پس از مدتی متوجه میشود که سبحان کار خلاف میکند و مشغول قاچاق است. از این رو از ادامه همکاری با او منصرف شده و در شهر مشغول جست و جوی شغل تازه ای میشود. مدتی بعد لنج سبحان توسط ماموران لو میرود و سبحان که صاحب لنج است دستگیر میشود. دوستان و اقوام سبحان به اشتباه فکر میکنند صالح سبحان را لو داده و از این رو در پی انتقام برمی آیند. یکی از دوستان صالح که از ماجرای انتقام خانواده سبحان باخبر میشود ، صالح را از تصمیم شوم آنها مطلع میکند و صالح که از موضوع با خبر شده برای نجات جانش ، زادگاهش را ترک کرده و به ناچار به شهر دیگری کوچ میکند. در شهر جدید به سراغ یکی از همشهریان قدیمی به نام علی میرود و با کمک علی در میدان میوه و تره بار مشغول به کار میشود . در یکی از شبها علی به او پیشنهاد دزدی از یکی از صندوق های میدان را میدهد که با جواب منفی صالح روبرو میشود . علی بسیار از دست صالح ناراحت شده و چون از موضوع انتقام خانواده سبحان باخبر می باشد آنها را از جای صالح مطلع میکند . صالح هم در یکی از شبها که خسته از سر کار راهی محل اقامتش میشد مورد حمله خانواده سبحان قرار میگیرد و در این درگیری در اوج مظلومیت جان خود را از دست میدهد. این بود سرگذشت مردی تنها که هیچ گاه سراغ نان حرام نرفت و تا پای جان به نصیحت مادرش عمل کرد و همانند اسمش انسان صالحی بود.
نویسنده : محمد رضا بذرافکن


0