شعرناب

درمسیر زندگی..........


به نام خدا
ازخانه بیرون می آیم تا باغچه دم در را آبیاری کنم
به به انگارصاحب ساختمان نیمه ساز بغلی همسروکله اش پیداشده
داشت تو باغچه ی بیرون خانه اش گل ودرخت می کاشت.
تودلم خدارو شکر می کنم که بلاخره اومده سر ساختمونش که بسازدش
پیرمرد آدم خوبی به نظر می رسید.کارش تموم شد ورفت گفتم حتمن برمی گرده ستا خونه شو بسازه
اما چند روز گذشت ودیگر خبری نشد!
هر روز که به درختان باغچه آب می دادم دلم برای درخت کاج وگل یاس همسایه ی مفقودا لاثرشده هم
می سوخت
وآن هاراهم آب می دادم تا اگر دیر به دیر بیادسراغشون خشک نشن .
یک روز خود پیرمرد درخانه را زد واز من بابت این کار خیلی نتشکر کرد
وگفت یکی ازهمسایه ها گفته که شما خیلی مواظبشان هستیدمن دیربه دیر میام وهنوز
معلوم نیست تا کی بتونم پول بنایی بقیه خانه راجور کنم
وبسازمش ازتون خواهش می کنم درنبودم بازم هوای گل ودرختارو داشته باشین
ومن هم از انجایی که علاقه ی زیادی به گل وگیاه داشتم قبول کردم که
مراقبشان باشم
چشم برهم زدم سه سالی گذشته بودواثری ازپیرمرد نبودحالا دیگر
خیلی بزرگ وزیبا شده بودند حتی از گلهای باغچه ی خودم هم بهتروسرحال تربودند
باطناب گره زده بودمش به درخت کاج کناریش
ومنظره ی خیلی جالب وقشنگی به کوچه داده بود
چقدر دلربایی می کرد!
کلی کیف می کردم وبه خودم می بالیدم که به خوبی پرورششان داده بودم
بهارکه میشد عطرش در هوامی پیچیدوکوچه وعابران را سرمست می کرد!
اواخر بهمن بود که سروکله ی صاحبخانه ی جدید پیداشدانگار پیرمرد خانه رانیمه ساز فروخته بود به یک
مرد وزن جوان وآن ها هم کارگر وبنا آورده بودند تا تکمیلش کنند.
طی چند برخوردی که با آنها داشتم فهمیدم ادم های درستی اند وخوشحال بودم که همسایه دار
شده بودم.
اوایل اسفند بود که بنایی خانه شان تمام شد .
با پسرکوچکشان مشغول تمیزکردن خانه بودند، سینی چای وشیرینی رو برداشتم که ببرم برایشان تا خستگی درکنند
اما وای چشمتون روز بد نبینه تا ازخانه بیرون زدم دیدم با اره وبیل وکلنگ افتادند
به جان گل یاس وازجا کنده بودنش وشاخ وبال وجنازه اش همانجا ول بود رو زمین
شوکه شده بودم ازناراحتی نزدیک بود همون جا سینی چای روبندازم زمین وفریاد بزنم
اماخودمو کنترل کردم اشک توی چشمام جمع شده بود
بغض عجیبی گلویم را گرفته بود با ناراحتی زنگ خانه شان را زدم
وسینی چایی رادست پسرش دادم وخودم دویدم تو خونه و زدم زیر گریه
همش ازخودم می پرسیدم چراگلی رو که با آن همه زحمت بزرگ کردم ازجا کندند
نیم ساعتی گذشت کمی آرام شده بودم که در را زدند همسایه بود سینی استکانها را آورد وتشکر کرد
انگار کارشان تمام شده بود وداشتند می رفتند دیگه نتونستم تحمل کنم وساکت باشم
زدم به پر رویی وگفتم ببخشید حیف این گل یاس نبود که ازجا کندینش
مرد با تعجب وبی خبری پرسید کدوم گل یاس من که گلی ازجا نکندم؟!!
فوری گفتم همون گلی که پیچیده بود به تنه ی درخت کاجتون من چند ساله دارم
ازش نگهداری می کنم چرا ازبین بردینش!!
تازه دوهزاری زن ومرد جا افتاده بود خانمش با خجالت گفت ای داد بیداد ما اصلن نمیدونستیم
این گل یاسه آخه خشک شده بود وفقط باغچه رو شلوغ کرده بود!
پریدم توحرفش وبا طعنه گفتم خب آخه گلا که همشون زمستون خشک ولخت وزشت میشن
چطور نمیدونستین گله ؟
که مرد که فهمیده بود چه گندی زده بود با پشیمانی گفت
ای وای برمن گل یاس که خیلی قشنگه ولی من نفهمیدم که یاسه
آخه تا حالا ندیده بودم وقتی زمستون خشک میشه چه شکلی میشه گفتم شاید گل خشکیده است
دلم می خواست هوار بکشم سرش وبگم خب نمی دونستی لا اقل ازیکی می پرسیدی ومشورت می کردی
اما خودمو کنترل کردم ودرحالیکه دلخور بودم
لبخندمضحک ودروغینی زدم خداحافظی کردم وچپیدم تو خونه کار ازکار گذشته بود
وحرف زدن دیگر هیچ فایده ای نداشت !!!!!
پانوشت:
کاش اگر چیزی رانمی دانیم لا اقل شهامت داشته باشیم سوال کنیم وبا دیگران هم مشورت کنیم
بیشتر مشکلات وناراحتی های ی که برای ما آدم ها پیش میاد از نا آگاهی وعدم مشورته!


0