شعرناب

قرار

قرار شبی مه آلود وباد سردی چون سیلی به صورتم میخورد ،صورتم مانند لبو قرمز شده بود ،مدام این پا اون پا میکردم و گاهی دو پایم را به هم می کوبیدم ،حال عادت ،یا به راستی گرمم می کرد نمیدانم ؛شاید نوعی سرگرمی برای فراموشی سرماست؛ گربه ای روبروی من آن طرف خیابان زیر پایه برق که نور چراغش مه شکن بود کارتن خالی پیتزایی که چیزی در آن نبودرا بو می کرد و لیس میزد ،بعد تکه ای از کارتن که اثری از پیتزا رویش بود را به دندان گفت و در حال جویدن بود ماشینی قرمز با صدایی بلند به قول امروزی ها سرشار از سیستم،به سرعت رد شد و آب فاضلابی که کف خیابان جمع شده و سرچشمه اش از کوچه های اطراف را،روی گربه ی بیچاره ریخت و گربه کارتنی که در حال جویدنش بود از دهانش بیرون انداخت و خود را به شدت تکان داد ، آب بد بو البته نه تمامش را به اطراف پخش کرد ، لرزان به راهش ادامه داد من که شعور داشتم و بی شعوری بعضی راننده ی ماشین ها را با توجه به این همه دست انداز و چاله در خیابان میدانم که با چه سرعتی رد می شوند در آن مکانی که گربه بود نایستادم ،دلم برای بیشعور ی آن گربه سوخت،شاید من که شعور داشتم بهتر بود یک پیشته می گفتم و یا سنگی به نزدیکش پرتاب می کردم تا فرار کند که اینطور غذا نخورده خیس نشود و از سرما نلرزد؛ آنقدر در فکر گربه ی بیچاره رفتم که مدتی سرما را فراموش کرده بودم وقتی به خودم آمدم دوباره سردم شد و دوباره همان عادت تکراری دو پا را به هم زدن ،انتظار آن هم در سرما خیلی سخت تر است ، یک ساعت بود که سر قرار ایستاده بودم و نیم ساعت از وقت قرار گذشته بود اما اثری از دوستم نبود ؛ دلم خوش که خوش قولی کردم که هیچ ،تازه نیم ساعت زودتر آمده بودم،نیم ساعت دیگر ایستادم اما خبری نبود ،تمام بدنم از سرما می لرزید، نا امید شدم لرزان به طرف خانه برگشتم ،و حال آن گربه که تنش خیس و سردتر و نا امید بود را با تمام وجودم درک کردم،فردای آن روز فهمیدم که دوستم مرا سرکار گذاشته و با کسی دیگر قرار داشت. سعید مطوری/مهرگان از سری داستانهای کوتاه


0