شعرناب

بیچاره من ..........


به نام خدا
شب بودو ازخانه ی دایی بیرون زدیم حرم زیاد دور نبود
ده سال بیشتر نداشتم وازآخرین باری که آمده بودم مشهد دوسال می گذشت
وبی بی هم که نابینا بود واسه زیارت همراهمون اومده بود......
بابا جلوترازهمه دست برادر کوچکم راگرفت وراه افتادمادرم هم دست خواهروبرادر دیگرم راگرفت
وبا تحکم روکرد به من وگفت وظیفه ی گرفتن دست
بی بی با تویه حواست باشه چشم ازما برنمی داری ودنبال ما باهم میاین!
اصلن این کارو دوست نداشتم دلم می خواست بگم
چرامن همیشه باید دستشو بگیرم اما چیزی نگفتم چاره ای نبود اعتراض فایده ای نداشت
وهمه راه افتادیم به سمت حرم, درشروع راه خیلی حواسم به بی بی بود
وقدم به قدم مادروپدر دنبالشون میرفتیم اوناهم گاه گاهی پشت سرشون رو نگاه می کردند تا ما عقب نیفتیم
اما وقتی رسیدیم به بازار اصلی چشمتون روزبد نبینه دیگه کلن هوش ازسرم رفته بود
عید بود وهمه جا شلوغ کمی هم باران می بارید...........
مغازه هابا اجناس رنگ وبرنگ توجهم روبه خودشون جلب کرده بودند همه جا چراغونی ونورانی بود
منم که هوش وحواس از سرم رفته بود با دیدن لوازم زینتی مثل النگو وانگشتر که
مخصوص دخترها بود وازهرگوشه ای ازبازار به من چشمک می زد انگارتو آسمونا راه میرفتم............
لباسا وخوراکیای جورواجورکه جای خود داشت لب ولوچه امم حسابی آب افتاده بود
ومی خواستم بدوم برم وبه بابا بگم برام بخره اما بی بی مثل کنه بهم چسبیده بود ..............
دیگر به فکر بی بی نبودم بیچاره رو دنبالم با اکراه می کشوندم
تا اینکه یکدفعه پایش افتاد داخل یک گودال که پرآب باران بود وخیس شد کلی دعوام کرد
چقدرم وسواس داشت وازنجاست بدش میامد این قدر وای ووای واه اه می کرد
که دلم می خواست ولش کنم همون جا وبرم اماناگزیر تصمیم گرفتم حواسمو بیشتر جمع کنم
هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که محکم زدمش به یک مانکن ومانکن افتاد
روی سرش وآخ آخ واه اهش دوباره شروع شد مادروپدرهم خاطرجمع و
بی خیال به راهشون ادامه می دادند وفکرمن بدبختو نمی کردن
کلی خجالت کشیدم ازخودم ودلم براش سوخت معذرت خواهی کردم وراه افتادم
کشان کشان وبا اکراه دستشو گرفته بودم ومی بردم تا اینکه یکدفعه دادش بلند شد سرش محکم
خورده بود به پایه ی آهنی یک سایه بون ومن اصلن متوجه نشده بودم .......
دیگه این دفعه سروصدا راه انداخت وحسابی دعوام کرد وهرچی خواست نثارم کرد
حسابی قاطی کرده بودم همون جا ولش کردم ودویدم به طرف بابام وگفتم من دیگه نمی تونم دستشو بگیرم
خسته شدم بابا پدر کمی عصبانی شد با عجله برگشت ودستشو گرفت اونم تا بابارو دید شروع کرد
به بدگویی کردن ونالیدن ازمن که آخه این کیه که منودادین دستش بابا
اگه من کورم این که ازمنم کورتره به خدا
خودم تنها میومدم بهتربود می کشه اخرش منو تو این شهرغریب اون وقت باید مرده کشی هم کنین.
چنان حرصم درآمده بود که حد نداشت روکردم به بی بی و
گفتم این عوض دستتون دردنکنه است کاش من کوربودم وشما دستمو
می گرفتین که ببینین چه کار سختیه بابام زد زیر خنده وبا طعنه گفت
راه بیفتین که فعلن دست هردوتونو باید من بگیرم خدا ازمن به خیرکنه بادو آدم کور ...............!
پانوشت:
من وبی بی حکایتها داریم با هم
اینم ازمجوعه قصه های من وبی بی بود


0