شعرناب

شاعر پدرومادرکش!

«بدر بن رویم شامی» ملک الشعرای دربار معاویه بود.یکی از دوستانش گوید:روزی به مرج عذراء -محل زندگی بدر- به دیدنش رفتم.در مقابل او طشتی مسین بود که در آن سه سر بریده از یک پیرمرد و دو زن و مرد مسن قرار داشت.بدر با چوب خیزران بر آن سرها می زد و شعر زمزمه می کرد.به محض ورود پرسیدم:این سرها از آن کدام ملاعین است؟
بدر چهره درهم کشید و گفت:آنها را لعن مکن که سرهای جد و پدر و مادرم است.
ناراحت شدم و به تصور این که دشمنی از دشمنان بدر سرها را از تن جدا کرده است گفتم:
-پس لعنت خدا بر کشنده ی آنها باد.
چهره ی بدر بیشتر درهم شد و روبه من گفت:
-بدترش کردی رفیق!
پرسیدم:
-چرا چنین گویی؟
گفت:
-چون قاتل آنها کسی جز نیست و من خود سر از تنشان برداشته ام!
پشتم لرزید و بریده بریده پرسیدم:
-آن وقت به چه جرمی؟
بدر آهی کشید و در حالی که با خیزران به سرها می زد گفت:
-به جرم محبت علی بن ابیطالب!
از خانه ی بدر بیرون نیامدم مگر اینکه در دل همه ی امویان را -از ابوسفیان تا یزید بن معاویه-لعنت فرستادم.


0