شعرناب

خاطرات من، قسمت اول، ماموسِن


خاطرات ِ من
قسمت اول
راستِه زاکُن دونین اسلن کُره شِم
می نوم چیسه کُره جی بَمام کُره شِم
می نوم احمد، پناهنده می سیجیل
هر جا لیلا ایسا مونام اوُره شِم
ترجمه ی پارسی
راستی بچه ها می دانید من از کدام شهر می آیم یا کجایی هستم
و نام من چه است، از کجا آمدم و کجایی هستم
نام من احمد، فامیلی من پناهنده ( بعدن در این باره می نویسم ) است
هر جا که کوه لیلا یا لیلا کوه است من هم از همان جا می آیم
ماموسِن*
مادرم می گفت یادش می آید برف تا زانو زمین را پوشانده بود که درد ِ زایمانش شروع می شود.
و چون کسی را نداشت خودش را با همه ی درد وُ رنج به خانه ی مادر بزرگم که مادرش باشد، می رساند.
همینکه از پله ها بالا می رود، درد زایمان امانش را می برد که درجا دراز می کشد و مادرش او را می پوشاند
و دیگر نمی فهمد تا اینکه مرا در بغلش می گذارند.
آری در شناسنامه ی من نوشته شده است که زاد روزم 28 بهمن ماه 1332 است.
پس من طبق گواهی شناسنامه ام در عصر 28 بهمن ماه 1332 دیده به این جهان گذاشتم. یعنی زمانی که زمین داشت از خواب گران ِ زمستانی بیدار می شد تا جنگلها و باغها را غبار بروبد و شادابی ِ عاطفه های جوان ِ سبز را در غنچه ها باردار کند و یا زمانی که پرندگان دنبال جفت خود بی قراری می کردند تا با منقار بوسه ای دست یکدیگر را بگیرند و به خانه ی بخت بروند، من هم چون غنچه گلی شگفتم و در بهار لبخند بر لبانم باز کردم.
تا آنجا که ذهنم می کشد و خاطرات در آن ضبط و ثبت شده است، روزی است که دوست بازی کودکی ام را از دست دادم.
هنوز مدرسه نمی رفتم و گویا پنجساله بودم.
دوستی داشتم که نام او محمد حسین بود که ما با گویش ِ لنگرودی به او " ماموسِن (1) " صدا می کردیم.
آن زمان یکی از بیماری های رایج، کچلی بود که اکثر بچه ها به آن مبتلا بودند.
به عبارت دیگر می خواهم بگویم که آنموقع وضع ِ مردم و کشور، هنوز ماقبل ِ ابتدای ِ آغاز ِ حرکتش بود به سمت رفاه و پیشرفت.
منظورم سالهای 1337 یا 1338 خورشیدی است
بهداشت هنوز رشد نکرده بود و یا به آن شهر و محله ای که من زندگی می کردم در شکل مدرنش نرسیده بود.
زمستانها با پدر و یا مادر گاهأ به حمام می رفتیم که بیشتر با مادر و مادر بزرگ بود.
طوری که صدای آن صاحب ِ حمام در می آمد که چرا مرا و یا امثال مرا به حمام زنانه می آورند.
هر چند چیزی نمی فهمیدیم اما می دیدیم که ترکیب و پستی و بلندیهای بدنشان با ما و پدران ما فرق دارد.
از این جهت من و ماها در حمام زنانه در عین حالی که خجالت می کشیدیم. اما زیز چشمی نگاهی هم به اطراف می کردیم و بعد آن را برای دوستانی که ندیده بودند، تعریف می کردیم.
البته این قصه ی حمام زنانه خود یک قصه ی درسته ای است که جایش در اینجا نیست.
چون ماموسِن مرض کچلی گرفته بود، سرش را مدام خارش می داد. طوری که دانه های کچلی کنده می شد و از پوست سرش خون جاری می شد.
این بیماری سبب شده بود که هیچکس با ماموسِن دوست نشود. چون مادرها به بچه هایشان می گفتند، کچلی یک بیماری منتقل شونده است و می تواند با نزدیکی به ماموسِن و تماس با او کچلی منتقل شود.
اما من ماموسِن را دوست داشتم و او هم دوست خوبی برایم بود. ما همیشه و هر روز با هم بودیم و با هم بازی می کردیم.
بازی ما گذشته از بازیهای معمول آن دوره، مردم آزاری و دستبرد به میوه ی درختان خانه ی دیگران بود.
تازه بهار تمام شده بود و خیلی از میوه ها روی درختان، هنوزکال و نارس بودند.
مادر بزرگم خانه ای داشت که باغ نسبتأ بزرگی آن را در میان خود گرفته بود. این باغ، پر از درختان با میوه های گوناگون بود.
تا وقتی که مادربزرگم در خانه بود، ما جرئت نمی کردیم وارد باغ شویم. چون دایی من ما را تنبیه می کرد.
از این جهت می ترسیدیم وارد باغ شویم.
خاله ای داشتم که در چالوس زندگی می کرد. و مادر بزرگم تصمیم می گیرد همراه دایی من و افراد دیگر خانواده به چالوس بروند و دخترش و یا دایی من خواهرش را ببینند.
این را مادرم بعد از خوردن شامی به پدرم گفت و من آن را شنیدم. وقتی دانستم که مادربزرگم و همراهان، چه روزی به چالوس می روند، همان روز با ماموسِن به باغ حمله کردیم.
و هر چه در دم دست بود از درختان کندیم و خوردیم و بسیاری را هم دور ریختیم و شاخه ها را هم شکستیم.
در اثر ی زیاده روی در خوردن ِ میوه های نارس، ماموسِن مریض شد و به بیماری زردی یا یرقان مبتلا گردید.
این بیماری سبب شد که ماموسِن در خانه بستری شود. چون تب بالا رمقش را گرفته بود، مادرش هم اجازه نمی داد بیرون بیاید و با من بازی کند.
اما من دلتنگ او شده بودم. چون همبازیم را از دست داده بودم.
از این جهت هر روز به خانه اش می رفتم تا او را ببینم. اما مادرش مانع می شد و می گفت مریض است و اجازه ندارم به او نزدیک شوم.
دلم برایش تنگ شده بود و گاهأ گریه می کردم.
یک روز در هوای گرم تابستان وقتی که از خانه خارج شدم، به سمت خانه ی ماموسِن دویدم تا شاید او را ببینم. اما وقتی که به خانه شان نزدیک شدم، صدای شیون و گریه را شنیدم که از خانه شان به گوشم می رسید.
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده است، وارد حیاط خانه شان شدم.
پدرش را دیدم که در گوشه حیاط به سرش می زند و گریه می کند و آنطرف تر برادرانش گریان بودند.
داخل اطاقشان پر از جمعیت زنانه بود و همگی گریه و زاری می کردند.
من به آهستگی از پله ها بالا رفتم تا ببینم برای چه گریه می کنند.
در همین اوضاع مادرش مرا دید و گفت اوخُی احمدی** جون، احمدی جون من دیگر ماموسِن ندارم.
تو دیگر ماموسِن نداری
ما دیگر ماموسِن نداریم
و شروع کرد موهایش را چنگ زدن و بر سر و صورت خود کوفتن.
هنوز نمی دانستم چه اتفاقی برای ماموسِن افتاده است.
در گریه ی مادرش و جمعیت، من هم بدون اینکه بفهمم، گریه می کردم و در این حال خودم را در بغل مادر ماموسِن دیدم و پرسیدم، ماموسِن کجاست؟ خوب نشده است؟
این سئوال بچگانه ی من بیشتر آن ها را به گریه آورد.
مادر ماموسِن مرا بغل کرد و داخل اتاقی برد که زنها بالای سر ماموسِنی که مرده بود، جمع شده بودند.
من وقتی ماموسِن را دیدم، دیگر نفهمیدم چی شد اما وقتی که چشمم را دوباره باز کردم، دیدم مادر بزرگم بالای سرم نشسته و همراه ِ مادرم گریه می کنند.
امروز که به آن روز ِ درد سفری می کنم، دلم تنگ می شود و می گیرد و می گرید.
این اولین خاطره ی به جا مانده در زندگی من است که همیشه با من همراه بوده است و هروقت بهار جایش را به تابستان می دهد، یاد ماموسِن مرا به باغ مادربزرگم می برد که خوردن میوه ی خام بهانه ای شد تا اولین دوست زندگی ام را از دست بدهم.
ادامه دارد
* محمد حسین را در گویش گیلکی، بویژه در شهرستان لنگرود، می گویند ماموسِن
** اخُی احمدی جُن یعنی آخ احمد جان
احمد پناهنده ( الف. لخند لنگرودی )


0