شعرناب

علی شاطر


برگی دیگر از خاطرات ِ جوانی ام در لنگرود
خاطراتی از این دست را به شکل خام اینجا بخوانید تا در فرصتی پس از کشیدن دستی بر سرشان، آنها را در یک کتابی تقدیم همه ی شما دوستان صمیمی ام بکنم
علی شاطر
دیگر بزرگ شده بودیم و دوران بلوغ را طی کرده بودیم. گویا کلاس پنجم متوسطه بودیم.
برای خودمان یک شخصیتی شده بودیم و در آن محله، خیلی ها از ما حساب می بردند و دخترها خیلی دلشان می خواست یکی از ماها را شکار کنند.
در محله مان جایی بود که به اصطلاح پاتوق ما شده بود و ما وقتی که از گشت وُ گذار در شهر و محله های دیگر خسته می شدیم، به این پاتوق پناه می آوردیم و با یکدیگر حرف می زدیم و مزاح می کردیم.
اما هنوز آن شیطنت های بچگی را کم و پیش با خود داشتیم که هیچ حتا شیطنت های بزرگسالی هم به آن اضافه شده بود.
و یکی از شیطنت های آن روز ما این بود که به یک اسکناس ِ پنج تومانی نخی می بستیم و آن را در جاده ای که محل عبور وُ مرور مردم محله و دیگران بود، روی زمین می انداختیم و نخ را تا چند متری از اسکناس در زیر خاک مخفی می کردیم و انتهای نخ را به انگشت دستمان گره می زدیم و منتظر می ماندیم تا یکی بی خبر از همه ی این حقه بازیها و شیطنت های ما به آن نزدیک شود و تصمیم بگیرد آن را بردارد.
القصه:
در یکی از روزهای ِ هوای ِ خوب و شاداب ِ تابستان هنگامی که خورشید قصد داشت به خانه ی خود برود ما چند نفر در همان محل پاتوق مان ایستاده بودیم که هوس کردیم قدری مردم ِ در حال عبور و مرور را دست بیاندازیم و مقداری خنده کنیم.
برای این کار یک پنج تومانی را سوراخ کردم و نخی از آن عبور دادم و نخ را تا فاصله ی چند متری ِ پنج تومانی در زیر خاک پنهان کردم و انتهای نخ را به انگشتم گره زدم و دستم را در جیبم گذاشتم.
به دوستانم سپرده بودم که همگی زیر چشمی مواظب عابرین باشند تا وقتی که یک نفر به دام افتاد مقداری سر به سرش بگذاریم و خنده ای از دل بیرون دهیم.
طبیعی بود بسیاری از افرادی که در آن جاده عبور و مرور می کردند از آشنایان و خویشان ما بودند و ما نمی خواستیم آنها وارد این دام شوند.
و وقتی که چشمشان به پنج تومانی می افتاد و می خواستند آن را بردارند، یک صوتی می زدیم تا متوجه شوند که نباید بر ندارند و این یک دام است.
شاید بیش از یک ساعت ما آنجا مانده بودیم و پنج تومانی هم وسط جاده افتاده بود. ولی کسی به خودش جرئت نمی داد که آن را بردارد.
حتی چند نفری هم وقتی که پول را دیدند، قصد کردند آن را بردارند. اما وقتی که ما را دیدند که زیر چشمی مواظب هستیم، از برداشتنش منصرف شدند.
زیرا فهمیده بودند که این یک دام است.
زمان می گذشت و ما بدون مشتری مانده بودیم.
در همین زمان علی شاطر برای پختن نان از خانه بیرون آمد تا به نانوایی که در همان نزدیک پاتوق ما بود، برود. در راه متوجه می شود یک پنج تومانی روی زمین افتاده است.
پایش شُل می شود و کنار پنج تومانی می ایستد و نگاهی به اطراف می کند و می بیند غیر از ما که هر کدام نقش بازی می کردیم و وانمود می کردیم که از ماجرا بی خبر هستیم، کسی دیگر آن دور و برها نیست.
در همین زمان علی شاطر در حالی که ما را نگاه می کند، به آهستگی پای خودش را بلتد می کند تا روی پنج تومانی بگذارد و بعد وقتی که به یقین مطمئن می شود که پایش را روی پنج تومانی گذاشته است.
یوایش به بهانه ی بستن بند کفشش خم می شود و پشتش را به ما می کند و آهسته دستش را می بَرَد زیر کفشش تا پنج تومانی را بردارد. اما متوجه می شود پنج تومانی زیر کفشش نیست. دست پاچه می شود و به اطراف نگاه می کند و می بیند پنج تومانی نیم متر از او دور تر روی خاک افتاده است.
در این هنگام نگاهی به ما می کند و می بیند ما همگی با خودمان حرف و نیش خند می زنیم و به اصطلاح حواسمان نیست. بعد وقتی که یقین می کند که ما در جریان نیستیم.
یواش از زمین بلند می شود و دوباره به اطراف نگاه می کند و نظری هم به ما می اندازد، می بیند کسی غیر از ما در آن اطراف نیست و ما هم مشغول خودمان و با هم گرم صحبت هستیم.
دراین هنگام باز علی شاطر به سمت پنج تومانی می آید و به بهانه ی اینکه تعادلش به هم خورده است، خودش را روی پنج تومانی می اندازد تا آن را از زمین بردارد.
ولی در همین زمان که علی شاطر در حال ِ فرود آمدن روی پنج تومانی بود، من پنج تومانی را می کشم که یک متری از او دور می شود.
علی شاطر وقتی روی زمین می افتد، متوجه می شود که پنج تومانی یک متر از او دور شده است.
باز متوجه نمی شود که ما پنج تومانی را کشیدیم بلکه فکر می کند باد، پنج تومانی را حرکت داده است
در این لحظه با حالتی مستاصل به پنج تومانی نگاه می کند و در حالی که لباسش خاکی شده بود از زمین بلند می شود و به سمت پنج تومانی می آید، تا آن را از زمین بردارد اما هر چه به پنج تومانی نزدیک می شود، می بینید پنج تومانی از او بیشتر دور می گردد تا اینکه به یک متری ما می رسد و من پنج تومانی را می کشم و در دستم می گیرم.
علی شاطر از این شوخی بی مزه برای خودش اما بسیار با مزه برای ما، ترش می کند و شروع می کند به داد و فریاد و فحش دادن که جوابش را هم می گیرد.
اما چون می بیند ما را حریف نیست از بین همه ی آن بچه ها، خطاب به من که الان می روم پیش پدرت و شکایت می کنم.
پدرم وقتی که ماجرا را می شنود سعی می کند از او دلجویی کند اما چون میانه اش با من خوب نبود به مادرم می گوید به من بگوید تا مردم آزاری نکنم.
در اینجا بعد از چند دهه از این ماجرای شیرین برای ما و بسیار تلخ برای علی شاطر، زانوی ادب بر زمین می سایم و در مقابل یاد و روح او از این شوخی جوانی ام پوزش می طلبم. باشد که روان علی شاطر با صمیمیت خود این مردم آزاری را بر من و ما ببخشاید.
در پایان مایل هستم به نسل جوان گزارش کنم که این خاطرات را با چشم ِ آموزشی نگاه کنند و از آن درسی بگیرند که دیگر مثل پدرانشان از مردم آزاری فاصله بگیرند و صمیمیت و دوست داشتن و کمک و احترام به یکدیگر را به استقبال بشتابند.
چنین باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0