شعرناب

افسوس

به یاد آورم آن روز که بی خبر و غریب از کنارم گذشتی .
غربتی آفریده از غرور و خودپرستی های ما !
از کنارم گذشتی ، مرا ندیدی !
این آشناترین نگاه را می شناسم .
در آن غم و اندوهی دیدم که جراحت دارد و خبر می دهد از قلبی مجروح !
چشم ها آئینه قلبهای ماست .
چشم ها تنها کتابی است که برای خواندن نیازی به فرهنگ لغت ندارند .
تو را دیدم دست در دست صادق ترین آفریده خدا . در شگفتم از این همه شباهت ! درست همانند کودکی ات . آن زمان که شاد و بی پروا به تمامی غم ها می خندیدی. هنوز دلم برای کوچه ای که در آن عشق را لمس نمودیم تنگ می شود .
از کنارم گذشتی ، لرزش دستم را ندیدی، آن زمان که دخترت فریاد برآورد : " بابا "‌
مردی را دیدم به نزدت آمد . کودکت را در آغوش گرفت . در وجودم حسادت شعله می زد .
حسادت این مخلوق شیطان
این اصل تباهی و گمراهی ما انسانها
این عامل بدبختی ما
هیچ می دانستی
سالهاست به دنبالت می گشتم تا تو را گویم
الهه عشقم برگرد
کلبه ام ویران است
خواستم بگویم در فراقت چیزها آموختم !
آموختم زندگی در دست ما شکل می گیرد
زندگی لذت دو کبوتر در پرواز است
زندگی امید به فرداهای زیباست
زندگی لذت عشق در اوج خستگی هاست !
زندگی گذر از جاده عمر است با کوله باری از تجربه هاست !
به قول سهراب :" زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود "
من تمامی اینها را در نبودن تو آموختم . اما افسوس و صد افسوس که دیر آموختم . حاصل این تجربه از دست دادن محبوبم بود .
محبوبی که اولین و آخرین عشقم بود .
محبوبی که به دست خود قربانی اش کرده بودم .
من او را قربانی حسادتها ، غرور و لجاجتهایم کردم !
کاش می توانستم بگویم :‌"‌محبوب من برگرد . كلبه ام ويران است ! " افسوس ...!


1