شعرناب

خاطره ای شیرین از دوران جوانی بنام ِ عیشی ( عشرت )


خاطره ای شیرین از دوران جوانی بنام ِ
عیشی ( عشرت )
در یک بعد از ظهر تابستان که کمر گرما شکسته بود، با دوستان در کوچه وُ پس کوچه ها قدم می زدیم که رسیدم به چالکیاسر که یکی از محلات ِ چسبیده به جاده چمخاله در لنگرود است.
در اینجا از دو طریق می توانستیم خودمان را به محله ی جاده چمخاله برسانیم.
یک راه به سمت آجر پزی تیزکار بود و دیگری از طریق باروت خانه و جاده ی کنار ِ باغ باروتچی.
ما همیشه وقتی به اینجا می رسیدیم، جاده ی کنار باغ ِ باروتچی را بر راه دیگر ترجیح می دادیم.
القصه:
دختری در جاده چمخاله زندگی می کرد که پدرش برای اهالی لنگرود نفت حمل می کرد و در نفت فروشی دبیری کار می کرد.
اسم این دختر عشرت بود که بچه های محله او را عیشی صدا می کردند.
یکی از دوستان ما که بسیار شوخ طبع بود، هرگاه او را می دید با یک لحن وسوسه انگیز او را تحریک می کرد تا عکس العملی نشان دهد.
در یکی از این روزهای داغ و پر شور جوانی، طبق روال همیشگی با دوستان قدم زنان از چالکیاسر به طرف جاده چمخاله راه پیمودیم.
همین که به باغ باروتچی و خانه ی علی نقی ترابی رسیدیم، دیدیم عشرت خانم، یک تشت پر از لباس شسته را بر روی سر حمل می کند.
همینکه دوست شوخ طبع مان عشرت خانم را دید با ادای وسوسه گرانه اما تحریک آمیز گفت:
عیشش
عیشششششششش
عیشششششششششششششش
عشرت خانم اول توجه نکرد و در حالی که تشت لباس شسته را روی سر حمل می کرد، باسنش را عشوه کنان به قری تکان داد و راهش را ادامه داد.
دوست شوخ طبع مان متلک گفتنش را ادامه داد و گفت:
عییشششش
عیییشششششش
عییییییییشششششششششششش
ناگهان عشرت تشت را از روی سرش برداشت و روی زمین گذاشت و با عصبیت به طرف ما آمد و گفت:
ای
ای
مَه نیاکُن ( مرا نگاه کن )
مو از اون دخترُن نیم ها ( من از آن دخترها نیستم ها )
و همزمان یک چک یا سیلی آبدار تو صورت دوست شوخ طبع مان زد و گفت:
اِکپری ِ پر رو
فکر بئودی مونام از اون دخترُنم، کلاه غسال؟ ( فکر کردی من هم از آن دخترها هستم، بمیری تو و غسال ِ غسال خانه کلاه تو را بر دارد )
بعد دید که ما نگاهش می کنیم، نگاهی در چشمم انداخت و گفت:
ببخش آحمد آقا
مو دوئنم شومو پسر خوبی ایسین ( من می دانم شما پسر خوبی هستید )
اما چره ای لات وُ پر رو امه موجنین؟ ( اما چرا با این پسره لات وُ پر رو قدم می زنی ) "؟
من در حالی که در درونم می خندیدم، نگاهی به صورت سیلی خورده ی دوستم انداختم و بعد نگاهم را در چشم عشرت دوختنم و گفتم:
آخر که پرویز چیزی نگفت که شما ایشان را اینچنین نواختید؟
او فقط گفت هیش ( ساکت )
منظورش ساکت کردن مرغ همسایه بود نه شما
عشرت در حالی که بین عصبیت و احترام و خجالت گیر کرده بود، گفت:
احمد آقا
این پسره ی لات نگفت هیش ( ساکت )
بلکه گفت عیش ( یعنی عشرت )
من گفتم:
آخر من عشرت نشنیدم بلکه هیش ( ساکت ) یا به قول تو ایش شنیدم.
اما این ایش، عشرت نبود بلکه فقط ایش بود. یعنی " ایشه بَنم " ( یعنی چقدر چندش آوره )
عشرت گفت:
خُب، اگر اینو گفته، پس عملش بد تر است و حقش بود که یک سیلی از من نوش جان بکند.
گفتم اما به تو نگفته است. بلکه در نقل خاطره ای داشت صحبت می کرد و این کلمه را ادا کرد.
عشرت گفت:
ببین احمد آقا
شما با این حرفهایتان، معلوم می شود که:
" پس تی کینه هم گیته " ( یعنی پس تو هم این کاره هستی که من نمی دانستم )
گفتم عیشی جان چرا چنین برخورد می کنی؟
عشرت گفت:
ببین، الان متوجه شدم که همه ی این فتنه ها از سر تو است.
گفتم چطور؟
گفت همین حالا به جای اینکه به من بگویی عشرت خانم
گفتی عیشی جان
من عیشی یا عیشی جان نیستم
من عشرت خانم هستم
گفتم بر منکرش نه آفرین باد عیشی جان
وقتی این جمله را گفتم
دوست سیلی خورده ی ما با صدای بلند خندید و گفت:
خب من هم همین را گفتم
پس چرا عیشی به من سیلی زد؟
عشرت که مانده بود چه کار کند، سرش را پایین انداخت و بعد گفت:
آقا پرویز، ببخش که به شما بی حرمتی کردم و روی شما دست بلند کردم.
این سیلی را باید تو گوش این پسره ی لات، احمد ِ اِکپری می زدم.
چون الان فهمیدم همه فتنه ها سر او است.
بعد به طرف دوست سیلی خورده ی ما آمد
و در حالی که دست روی صورتش گذاشته بود، با ناز از او پوزش خواست و گفت:
پرویز جان
دیگر با این پسره ی لات ِ مردم آزار نموج ( قدم نزن ).
من هم در حالی که می خندیدیم، گفتم:
تی بلا می سر عیشی جُن ( بلایت بر سرم عشرت جان )
ته شئال بوخوره که اینقدر با مزه ایسی ( شغال تو را بخورد که اینقدر با مزه هستی )
عیشی که قند تو دلش آب شده بود گفت:
آخ احمد
خدا نکونه
تو می عزیزی ( تو عزیز من هستی )
مو ته به مینم ( برایت می میرم )
اما د ِ مَه نگو عیشی جان ( اما دیگر به من نگو عیشی جان )
از این پس بگو عشرت خانم
در این لحظه دوست سیلی خوره ی ما گفت:
باشه عیشی جان
عشرت در حالی که از ته دل می خندید، تشت را از روی زمین برداشت و باسنش را قِر داد و به طرف خانه اش حرکت کرد.
از این پس بود که عیشی ما عاشق و دلباخته ی دوستمان پرویز شده بود و با هم غروبهای هر روز را عاشقانه گل عشق می چیدند.
اکنون که بیش از چهل و سه سال از آن روزها فاصله دارم، نمی دانم عشرت کجا است و چه سرنوشتی دارد و چگونه زندگی می کند.
اما می دانم پرویز، یک زندگی نسبتن موفقی دارد و هم اکنون در لنگرود با همسر و بچه هایش زندگی می کند.
یادشان شاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0