شعرناب

خاطره ای از شب ِ زفاف شاپور بی ترمز


خاطره ای از شب ِ زفاف شاپور بی ترمز
شاپور نامی است آشنا برای لنگرودیها. بویژه هم نسلان من خنده های شاپور،
مالیدن کف ِ دو دست از فرط ِ شادی
و دویدن ِ بی کنترل و یا ترمز نداشتن او را خوب به خاطر دارند.
شاپور را در لنگرود به اسامی مختلفی صدا می زدند که رایج ترین اسم ها ی او
شاپور بی ترمز بود.
از وقتی که من شاپور را در خاطرم به یاد دارم او در گاراژهای مسافربری ِ لنگرود به رودسر یا لنگرود به لاهیجان برای دلال های گاراژها کار می کرد.
به این معنی که با مالیدن ِ کف ِ دو دست و خنده ی نمکین و چند چشمه دلقک بازی داد می زد، رودسر!
کسی نبود؟
لاهیجان
شو دَریم ها ( داریم می رویم. زود سوار شوید که جا نمانید )
بعد از اتمام کار روزانه، پنج ریال و یا یک تومان اجرت می گرفت.
کنار این کار در گاراژها، برای بازاری ها و یا کارمندان هم، ماست و برنج و سبزی جات و گوشت و مرغ را به خانه شان می برد و دو ریال اجرت می کرد.
قبل از اینکه من از ایران خارج شوم. یعنی تابستان سال 57 خورشیدی، شاپور با یک گاری دستی کار می کرد و امورات زندگی خود و تنها مادر پیرش را از این طریق تامین می کرد.
القصه:
شاپور وقتی به سن 30 سالگی رسید، مادر پیرش در گوشش خواند شاپور جان
الان وقتش است تو هم چون همه ی مردان ِ کار و زندگی، سر و سامان بگیری و نطفه ای بکاری تا ننه نمرده جوانه و سپس نهالش را ببینم.
شاپور اما متوجه نمی شد مادر از چه مقوله ای حرف می زند و بعد برای شاد کردن مادرش دلقک بازی در می آورد و دو کف دستش را به هم می مالید و خنده می کرد.
مادر که دید از شاپور بخاری بیرون نمی آید و دلش با این حرفها تکان نمی خورد، خود با همسایه ها و فامیل، آستین را بالا زدند و در جستجوی دختری، این سو و آن سو روانه شدند که از نظر خانوادگی، فرهنگی و اقتصادی هم طراز شاپور باشد.
در شهر چنین دختری پیدا نمی شد. پس چاره را در این دیدند تا به روستاهای اطراف لنگرود بروند و زن ایده آل شاپور را پیدا کنند.
در میان این جستجوی نفس گیر و وقت گیر و حوصله سوز، دختری را دیدند که از هر حیث با شاپور برابری می کرد با این تفاوت که دختر خانم اهل زندگی بود و دوست داشت بچه داشته باشد.
موضوع همسر یابی را مادرش، بدون اینکه به شاپور بگوید، همراه با آشنایان و فامیل به خانه ی دختر خانم رفتند تا با واگویی از نجابت و خصوصیات ارجمند شاپور، خانواده ی دختر را راضی بکنند که دخترشان را به عقد شاپور در بیاورند.
وقتی موافقت خانواده عروس جلب شد، اهل محل کفش و کلاه کردند و برای شاپور یک دست کت و شلوار با پیراهن و بیژامه ی نو دوختند و چند دست هم زیر پوش برایش خریدند تا روز عروسی، شاپور مثل شاخه شمشاد، دامادی اش را جشن بگیرد.
حال مانده بود که مادر ِ پیر شاپور این موضوع را چگونه و یا با چه زبانی که شاپور بفهمد، با او صحبت کند.
مادر شاپور وقتی هر غروب، شاپور بعد از کار ِ روزانه به خانه می آمد و شامش را می خورد، هنگام چای نوشیدن مسئله ازدواجش را پیش می کشید و می گفت ببین شاپورک من
این سه مرغی که ما در خانه داریم اگر یک خروس نباشد، این مرغ ها نمی توانند تخم بگذارند و یا اگر هم بگذارند از آنها جوجه در نمی آید.
تو اصلن می دانی چه جوری دنیا آمدی؟
تو که از زیر بوته به عمل نیامدی
تو هم پدری داشتی که کنار من خوابید و نطفه اش را در رحم من بارور کرد و بعد تو جوانه زدی و امروز شدی شاپورک من.
مادر جان من اگر فردا بمیرم چه کسی است همین اطاق را برایت روشن نگه دارد و برایت شام و نهار آمده کند.
تازه فردا تو هم پیر می شوی
آیا نباید از پشت و کمر ِ تو، نوه ی من به دنیا بیاید و در وقت پیری دستت را بگیرد؟
اصلن می دانی چرا ضغرا خانم که در خانه اش پنج گاو دارد، یک ورزه یا ورزا هم با آنها است؟
می دانی این گوساله های خوشگل که مع مع می کنند، از نطفه ی آن ورزه یا ورزا در رحم گاوها، جوانه زدند و بعد گوساله شدند؟
چرا راه دور برویم
تو که هر بار سکینه، دختر زهرا خانم را ناز می دهی، بغل می کنی و می بوسی. می دانی این سکینه از کجا آمده است؟
حتمن شاپوری مثل تو بوده که کنار زهرا خانم خوابیده و این بچه را در رحمش جوانه رویانیده است.
شاپور اما با این حرف های بغایت زندگی بخش ِ مادر، هر بار چشمهایش خسته می شد و نشسته خروپفش در می آمد.
مادر شاپور هم وقتی این حالت شاپور را می دید، دادی رویش کشید و به زانویش می زد که ای شاپورک من!
با تو هستم. حرف های مادر را شنیدی و فهمیدی؟
شاپور هم وقتی چرتش پاره می شد، برای شاد کردن دل ِ مادرش از جا می پرید و چند چشمه دلقک بازی درمی آورد و دو کف دستش را به هم می زد و سپس می خندید و بعد می گفت آره مامان.
من می روم بخوابم. چو خیلی خسته هستم.
مادر وقتی که این شادی و آره گفتن شاپور را دید و شنید، قند تو دلش آب شد و فکر کرد واقعن شاپور فهمیده است.
پس با هماهنگ کردن خانواده ی عروس، برای مراسم عقد کنان و عروسی، روزهایی را تعیین کردند.
روز عقد کنان ریش شاپور را اصلاح کردند و او را به حمام بردند و کت و شلوار و پیراهن را بر تنش کردند و او را روی سفر عقد کنار خانم آینده اش نشاندند.
شاپور هنوز متوجه نشده بود که خودش چه نقشی در این مراسم دارد و فکر می کرد او را همراه مادرش به یک مهمانی دعوت کردند که کمی بهتر و شیرین تر و لذیذتر بخورد.
در این میان خطبه ی عقد خوانده شد و عروس طبق رسوم همیشکی در پرسش سه باره ی عاقد بعله را داد.
جمعیت داخل اطاق با بعله گفتن عروس، فریاد شادمانی را بلند کردند و به طرف عروس و داماد آمدند و آن دو را بوسه باران کردند.
شاپور وقتی می بیند همه سبقت می گیرند که او را ببوسند، خیلی خوشحال بود و فکر می کرد همه او را دوست دارند. اما دریغا که شاپور هنوز نفهمیده بود، داماد شده است.
عقد کنان که تمام شد مراسم عروسی را هم به همین نحو اما مختصرتر انجام دادند و سپس در شب عروسی، دست عروس را در دست شاپور گذاشتند که بروند در اطاقی که از قبل برایشان رختخواب رنگین پهن کرده بودند، تنها باشند تا شاید شاپور در این شب ِ زفاف، نطفه اش را بکارد و بعد به جوانه تبدیل شود و مادر ِ شاپور نمرده نوه ی نهال شده ی خودش را ببیند.
شاپور وقتی با خانمش وارد اطاق شد، اول فکر کرد مهمانی آمده و برایشان اطاق خالی کرده اند. برای همین منتظر مامانش بود تا بیاید.
یک ساعتی گذشت و شاپور مثل غریبه کَرکی ( مرغ غریبه ای ) در گوشه کز کرده بود و منتظر مامانش بود تا بیاید. در این یک ساعت اصلن صورت زنش را نگاه نکرد.
زن شاپور که دید، شاپور رغبتی از خودش نشان نمی دهد و باصطلاح بخاری بیرون نمی دهد، آرام آرام خودش را برهنه کرد و عشوه کنان برای شاپور ناز فروخت.
اما شاپور همچنان سرش پایین بود و هیچ نگاهی به این سو و آن سو نمی کرد تا ببیند که زنش برای به وجد آوردن او چه کارهای اشتها آوری می کند.
در این هنگام زن شاپور با بدن برهنه جلویش ایستاد و با انگشتان دستش توی موها و روی گردنش راه رفت.
شاپور غلغلکش آمد بلافاصله سرش را بالا گرفت تا ببیند که چه کسی این کار را با او می کند.
به ناگهان زنش را دید برهنه که جلویش ایستاده است.
وقتی چشمش به بدن لخت زنش افتاد
بی اختیار نعره ای از جگر بیرون داد و فرمان داد برو لباست را بپوش خواهر.
چرا لخت شدی؟
تو خواهر من هستی
من محرم تو نیستم.
زن اما توجه ای نکرد. خیز برداشت تا تا با مهربانی شاپورش را در آغوش بگیرد، که شاپور از جا برخاست و به طرف درب هجوم برد و با تنه اش درب را از جا در آورد و وارد حیاط شد و فریاد کنان به خانه رفت.
بیچاره مادر پیرش در این شب برای اولین بار با دلی از شادی، سرش را روی بالش گذاشته بود و با رویاهای شیرین نوه داری به خواب رفته بود اما شاپورکش با این عمل زندگی سوز، احسرت یک نوه داشتن را در دلش گذاشت تا با خود به گور ببرد.
و دریغا و دردا که شاپور هم بر اثر ظلم زمانه، آن شادابی را رفته رفته از دست داد و گوشه نشینی را اختیار کرد و عاقبت خیلی زود، مرگ او را در خود گرفت و شاپورک را پیش مادرش برد تا هم نقش پسری را برای مادر پیرش ایفا کند و هم نقش نوه ی او را.
یادش گرامی و شاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0