شعرناب

شکایت بخدا

شکایت بخدا
نوشته : عبدالله خسروی ( پسرزاگرس)
هوا ناجوانمردانه سرد بود .. صدای گریه وشکوه کودکی توجهم را جلب کرد .. اشک مثل سیلاب بهاری از چشمان زیبا و صورت معصومش بی وقفه پایین میامد .. از چهره رنگ پریده و کهنه و مندرس بودن لباسها و چند جفت جوراب و بسته آدامس راحت میشد فهمید از بچه های کار است .. بدجور منقلب و ناراحت شدم ..
جلو رفتم و گفتم : چی شده کوچولو ؟ چرا گریه می کنی ؟
صورتش را بلند کرد و به من نگاه کرد .. صورتش بدجور سرخ شده بود .. جوراب ها را که روی زمین افتاده بودند جمع کرد و گفت : آقا اگه بخوای بخدا شکایت کنی کجا باید بری ؟
با تعجب گفتم : شکایت بخدا !! حالا واسه چی ؟
به اطرافش نگاه کرد .. انگار دنبال کسی یا چیزی بگردد و سپس جوابداد : واسه این که بیاد حق من رو از آقای مامور بگیره .. داشتم جوراب و آدامس میفروختم که مثل همیشه اومدن و یکی شون محکم تو گوشم زد و با عصبانیت گفت برو گمشو دختره ولگرد .. دستفروشی ممنوعه .. سپس در حالیکه سعی میکرد با آستین پیراهنش اشک هایش را پاک کند ادامه داد : آقا من پدر و مادر ندارم .. اگه تا شب چیزی نفروشم شب بهم غذا نمیدن .. کسی رو ندارم حقمو بگیره .. دیشب یکی از دوستام گفت : هر وقت کسی اذیتت کرد بخدا شکایت کن چون خدا ما بچه هاو رو دوست داره و انتقاممون رو میگیره ..
خرفی نداشتم بزنم .. بغض شدیدی گلویم را گرفت و اشک پهنای صورتم را فرا گرفت .. سرم را بطرف بالا گرفتم تا از طرف دختربچه بخدا شکایت کنم .. ابر سیاهی آسمان را پوشانده بود .. گاهی آه یک کودک آسمانی را بارانی میکند ..


0