شعرناب

خانه ای به وسعت یک شهر.....


در خانه ای به وسعت یک شهر
مرد نشسته بود ...
زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره ...
مرد نشسته بود روی مبل ...
زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم ...
اندازه کل محله ... یا اصلا اندازه کل شهر ..
.مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ..
زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ...
مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود
به حکم تخلیه...


0