خانه ای به وسعت یک شهر..... در خانه ای به وسعت یک شهر مرد نشسته بود ... زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره ... مرد نشسته بود روی مبل ... زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم ... اندازه کل محله ... یا اصلا اندازه کل شهر .. .مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود .. زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ... مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به حکم تخلیه...
|