شعرناب

نامه دختر بی سرپرست گلفروش به پدر و مادرش


نامه دختر بی سرپرست گلفروش به پدر و مادرش
نوشته : عبدالله خسروی ( پسرزاگرس )
سلام بابا .. سلام مامان
امروز دلم خیلی برایتان تنگ شده بود و میخواستم بیام سر قبرتون و باهاتون حرف بزنم ولی از آنجا که کسی را ندارم تا مرا به قبرستان بیاورد و خودم چون بچه ام و اگر تا آنجا بیام شاید گم بشم و از طرفی شما که غریبه نیستین پول واسه کرایه ندارم و هم اینکه از دست عمو حیدر کتک میخورم تصمیم گرفتم به حرف دوستم نرگس عمل کنم و برایتان نامه بنویسم و توی صندوق پست بزارم تا هر وقت آقای پستچی آمد نامه را برایتان به قبرستان بیاورد .. آخه آدرس گیرنده رو قبرستان نوشتم .. راستی نرگس تنها دوستمه و باهم یا گدایی می کنیم و یا گل میفروشیم .. ما همه مون واسه عمو حیدر کار می کنیم .. صبح ها ما را با ماشین میبرد و در سرچهارراهها پیاده می کند و شب ها هم دنبالمان میاد و ما را به خانه میبرد .. در خانه اش حدود بیست تا بچه مثل من هست که همگی کسی رو ندارند و برای عمو حیدر کار می کنند .. از گدایی تا فروختن گل و آدامس و .. ما همه مون سخت کار می کنیم و عمو حیدر در عوض فقط کمی غذا و جای خواب به ما میده ... مامان بین خودمان بماند .. به بابا نگی .. عمو حیدر هر وقت کم کاسبی می کنیم ما را کتک میزند و آنشب به ما شام نمیدهد .. مامان از شش ماه پیش که شما رفتین پیش خدا هنوز یک دل سیر غذا نخوردم .. تازه حتی لباس گرم هم به ما نمیده .. دیروز باران بود و چون کفش هام سوراخ بودند تمام انگشتان پاهام یخ زدند .. از دیشب تا الان مرتب سرفه می کنم ولی کسی حواسش به من نیست .. بابا کجایی تا من را به دکتر ببری .. مامان به این زودی کجا رفتی .. کاش بودی و دست مهربانت را بر سرم می کشیدی و الان برام سوپ درست میکردی .. بابا اگه بودی نمیزاشتی عمو حیدر من را کتک بزند و تازه الان بجای گلفروشی داشتم کلاس چهارم درس میخوندم .. بابا از وقتی تو و مادر به جرم قاچاق اعدام شدین زن عمو فقط یک هفته باهام مهربان بود و بعد از مدتی یک شب من را آورد سر یک میدان و به عمو حیدر فروخت .. آخه گناه من چیه ؟
من که هوز بچه ام وکار بدی نکردم .. چرا نباید مثل همه بچه ها لباس خوب بپوشم و اسباب بازی داشته باشم .. واسه چی من بجای مدرسه باید کار کنم .. مامان من هم دلم میخواد دوستای مدرسه مو بیارم خونه و باهاشون بازی کنم .. منم دلم غذای خوشمزه وگرم میخواد .. بابا اینقدر دلم واسه دیدن برنامه کودک تنگ شده نگو .. عمو حیدر اینجا نمیزاره تلویزیون نگاه کنیم .. میگه زود بخوابید تا صبح زود بیدار بشید .. بابا چرا خدا حواسش به بچه هایی مثل ما نیست .. مگه نمیگن خدا بچه ها رو دوست داره .. نکنه فقط بچه پولدارها رو دوست داره .. مامان تو رو به حضرت فاطمه زهرا قسم میدم یکشب از آسمون پایین بیا و من رو ببر پیش خودتون .. هر وقت بچه ای رو با مامان وباباش می بینم اینقدر غصه میخورم .. میرم گوشه ای و واسه بیچارگی خودم گریه می کنم .. تازه کسی نیست دلداریم بده واشکهامو پاک کنه .. آخه من چه گناهی کردم .. خدایا اینجا که واسه من از جهنم بدتره .. من رو ببر بهشت .. تا دوست داشته باشم ..
خداحافظ مامان وبابا .. دعا کنید زود بیام پیشتون ..


0