شعرناب

سخن دل 3


با چند تن از دوستان درباره اوقات فراغت گپ می زدیم......هر کسی از علاقه و گذران این ساعات می گفت......نوبت به من که رسید گفتم : من آدم اجتماعی نیستم ...از مکان های شلوغ بدم می آید ...با این کاری که دارم اصلا دیگر چشم دیدن مردم را ندارم ....از بس یا باید به آنها اخطار بدهیم یا مواظبشان باشیم و از آنها فحش بشنویم...
اکبری گفت بیا برویم کوه ظرف چند ماه از تو یک کوه نورد می سازم (آقا مربی کوه نوردی است )
گفتم : ترس از ارتفاع دارم.....
ایرانشاهی گفت : بیا دوسه روزی برویم فوتبال ....خیلی با حاله...
گفتم : آن وقت تیم روبروی داداش جنابعالی که باشم چنان می زند به ساق پایم که دو هفته لنگ لنگان راه بروم.....مگر دیوانه ام......
موسوی گفت : بیا باهم برویم بدن سازی .....به یاد گذشته
گفتم : به اندازه کافی در جوانی مثل حمال ها وزنه جابجا کرده ام .......
سرخیل گفت : پاشو برویم سالن ....تردمیل...دوچرخه ثابت .... وزن هم کم می کنی....
گفتم : پسر خوب این ها که می گویی اگر بیشتر از ده دقیقه تمرین شود سائیدگی مفاصل می آورد....
القصه پیشنهادات آنقدر زیاد بود و دوستان بر سر اعتقاد خود پافشاری کردند که خسته شدم ...آرام و بی صدا از جمع بیرون رفتم ...در محوطه سرسبز سیگاری روشن کردم که چشمم به کلاغی افتاد ....کلاغ تنها بر روی تیر بلند روشنایی برق نشسته بود و سر و صدا می کرد....فکر کنم جفتش بود که آمد و در کنارش نشست و سپس بی سر و صدا پرواز کردند و رفتند.......چند واژه در ذهنم شروع به بازی کردن .....سیگار را دور انداختم با سرعت به اتاق رفتم ...از درون کیف دفترچه یادداشتم را برداشتم و آنچه در ذهن داشتم در چند خط نوشتم ....آن را زیر لب زمزمه کردم .....روز خوبی بود .....بالاخره مغزم کاری کرد که روزمره نبود...... نفس راحتی کشیدم و به دوستان گفتم : ساعت نهاری تمام شده است برویم سر کار؟
همه به ساعت های مچی و تلفن های همراه نگاه کردند و با نارضایتی رفتیم کار را دوباره شروع کنیم.....


0