شعرناب

سخن دل 4


می دانید همه چیز بازاری شده است ....بازاری شدن یعنی تنوع در ارائه اجناس ...آنقدر از یک محصول با شکل ها و رنگ های متنوع می سازند که اصل آن از یاد می رود .....پس از مدت ها هوس عود کرده بودم .....مجبور شده ام بازار و سوپر مارکت های بزرگ را جستجو ورایحه سنتی آن را پیدا کنم ...روز خسته کننده ای شد....بنابر این سرم را با موسیقی و اراجیف تصویری تلویزیون گرم کردم.....صبح روز بعد در خانه تنها بودم ابتدا کارهای روزمره را انجام دادم و درست هنگامی که از فرط بیکاری به ناچاری افتادم عود را بر روی میزکارم روشن کردم ...ابتدا رایحه اش کمی غریب کمی آشنا بود و سپس مرا به عقب برد به خاطراتی که داشتم .... تلاش هایی برای تمرکز و خودشناسی.....و سپس خدای من حس غریبی که دوست داشتم پیدا شد ......یک آرامش ....اجسام در کنارم حضور فیزیکی و خشک هر روز را از دست دادند....نوعی سرخوشی ......واژه هایی فراموش شده ....چشم هایم خمار شد .....انگار داشتم به خلسه می رفتم ....خود را رها کردم .....روی صندلی بی حرکت نشستم....سرم را بر روی تکیه گاهش رها کردم....بدنم سست شد ......آرام آرام فیزیک اطراف به فراموشی رفت ....یکباره همه چیز خاموش شد.......کم کم منظره نویی در پشت پلک ها و در ذهن آرامم پدیدار گشت......یک بیابان نیمه سبز ....تخته سنگی بزرگ ....چشمه ای آرام و بی صدا در کنار آن ......آسمانی آبی.....و من در کنار همه آنها چار زانو .......لبخندی بر لب.....یک جور تبسم ....یک جور بی تفاوتی......هیچ چیز نبود که حضور فیزیکی داشته باشد ......هر آنچه تصویر کردم مثل یک پرده روئیا بود اما واقعی .......کجا هستم ....نمی دانم .....در شعور محیط غرق شدم .......با صدای زنگ خانه از جای پریدم ....بدنم آرام بود ...در فضا حرکت می کردم .....سیال شده بودم ......انگار می توانسم از میان اجسام حرکت کنم .....در خانه را باز کردم ......
همسرم از خرید برگشته و گفت : کلید یادم رفته بود .....همسایه پائینی من را دید در راباز کرد.....
خریدش را در آشپزخانه گذاشت و گفت : این چه قیافه ای است گرفته ای .....این بوی چیست .....اه باز هم عود روشن کردی.....گفتم که بدم می آید ....مراعات کن من نیستم بوی گند راه بینداز.....
در سکوت او را نگریستم.....
گفت : این چه قیافه مسخره ای است......مثل ارواح شدی .....رنگت پریده ....نکنه باز قرص ها را اشتباه خورده ای .....به من میخندی ....تو را به خدا ببین من دلم برای تو شور می زند ؛ انوقت تو می خندی.... عجب رویی داری ......
همانطور آرام به کنار آینه رفتم و به چهره ام نگاه کردم.....هیچ چیزی در چهره ام نبود.....نه مهر نه خشم.....فقط یک یک تبسم کوچک بر لب هایم ....
سیگاری روشن کردم و پشت میز کارم برگشتم ......خدای من در نیروانا بود ....لبخند بودا ......معبد تنهایی......یکی شدن با ذات کیهان ......پرستش وحدت وجود ....کجا رفتم .....قطره اشکی از چشمم پائین آمد ......اگر به خاطر عشق به همسر و فرزندانم نبود همانجا می ماند ......گاهی ترک این جهان چقدر ساده است ...اما من با یک صدای زنگ بازگشتم ......


0