شعرناب

داستان شیروآهو(عاشق واقعی)


شیری بود قد و کوپال بلند تیز چنگ و نیرومند نشسته بود بر چرخ بلند خورشید بود زیر پایش به کمند روزی اندر شکار گاه دشت چمن دید آهویی زیبا خوش آب ورنگ گرفت اورا به چنگ با کمند خواست اورا بدرد چو نهنگ شد
اشک چشم آهو تیر خدنگ بدرید قلب شیر به افسون به چنگ برهید آهو از کمند
دیدگرگ والامقام به درگاه خشک و لرزان هست شیر شاهنشاه مات و مبهوت شد بر جان او بپرسیدش حال و ماجرای او
شیر غره ای از ناله زد بر درماندگیش خانه و کاشانه کرد گفت چو آهوی شیرین سیما یافتم به نگاهش هزاران تیر خدنگ بر جانم تاختم ندارد طاقت این جسم تنگ خلاصی ده ای گرگ مرا چو لعل از سنگ به صبحم شب است و به شب صبح این است مراهر روز و شب به آشوب افتاده بر جان من چو غیر از مرگ نباشد پایان آشوب به کام من
گفت گرگ با خشم به شیر شاهنشاه:دلبری با دشمن خونین به جان کشته خاندان کی شود سود کی شود آن دو دل یک سو کی تواند فطرت و طینت خود پاره کند بر طبیعت خود جنگ و پیکار کند کی توانی آهوی دلربا ایمن ز خانه کنی از دگر شیران آسوده خاطر کنی ترس و وحشت در خانه ات از او پاره کنی
می گذشت زمان تند به شتاب شیر چون چوب خشک بر زمین مانده بود آن یال و کوپال و قد و بالاش ریخته بود چشمه ای از اشک بهر تشنگی بر خود ساخته بود خنده و شماتت همه بر جان دوخته بود
دید آهو حال شیر برنجید از حال خویش
دید شیر آهوی خوش خط و خال شد برق چشمش شد زندگی شادی به جان کرد سخن عشق بازی به آهو به پا
آهوبانگ فریاد خشم بر شیر بتاخت گفت ای کذاب سخن از عشق با من مگو لاف از عشق بر من نزن لحظه ای بر پرتو نور جمال من نشسته ای ذره ای از گرمی عشق من چشیده ای نه دندانت هست همچون دندان من نه چون کرده ای هم سان من نه پنجه ات بهر من بریده ای نه یال و کوپالت در جنگ با دشمن من انداخته ای نه مناجاتی زیبا ازمن ساخته ای و نه نقش من برقلبت بافته ای
نام مقدس عشق راناپاک مکن بیش از این خود کذاب مکن


0