شعرناب

پروانه


جلسه اول بود با شوق وذوق بطرف کلاس رفتم دررا باز کردم چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای شبیه جنگ جهانی روبرو شدم چهل وپنج وروجک از سرو کول هم بالا میرفتن جوریکه برای اینکه متوجه حضور من بشن مجبور شدم چند بار روی در بکوبم درحالیکه به خودم لعنت میفرستادم که زیر بار این کلاس شلوغ رفتم به طرف میز رفتم وبعد کمی صحبت وچند تا خط ونشون برای پیشگیری ازخطرات احتمالی شروع به تدریس کردم درس که تموم شد رگبار سوالات بچه ها شروع شد خانم چطوری این کارعملی رو بسازیم خانم بدم بابام بسازه خانم... نهایت سعیمو میکردم که به همه سوالاتشون جواب بدم این وسط یکی از بچه ها یکریز می گفت خانم اجازه حانم اجازه اخرش طاقتم تموم شد وداد زدم بله خانم چیه بگو در حالی که به دخترک زیباروی کنارش اشاره میکرد گفت خانم پروانه بره بیرون از جوابش بیشتر عصبانی شدم مگه خودش دست نداره که تو جاش اجازه میگیری دخترک نگاه معصومانه ای به من کرد و دستش را که تا اون موقع توی جامیز پنهان کرده بود اهسته بیرون اورد
خدای من دست دخترک مصنوعی بود حسابی شوکه شده بودم کلاس یکدفعه ساکت شد انگار همه منتظر عکس العمل من بودن بسرعت خودمو جمع وجور کردم وبه ارامی گفت باشه پروانه جان برو
کمی بعد دوباره کلاس حالت عادیشو بدست اورد کمی به اخر زنگ پروانه رو بیرون کلاس خواستم
وازش جریان دسشو پرسیدم ظاهرا تو یک تصادف دستشو از دست داده بود کمی باها ش راجع به تقدیر وسرنوشت وحکمت خدا گفتم اما خودمم میدونستم که کنار اومدن با این نقیصه خیلی سخته اون سال سعی زیادی کردم که پروانه رو از انزوا دربیارم حالا اون یکی از مریدهای من شده بود چندین سال از این ماجرا میگذره ومن ارزو میکنم که پروانه به این درک رسیده باشد که بایک دست هم
میشود زندگی رو زیبا دید


0