شعرناب

ممد و باغ هلو


یادش بخیر بچگی ها با ممد پسر همسایمون خیلی رفیق بودم . یادمه یه باغ بود مال اصغر قنبری ارباب دهاتمون که درخت هلوهاش ادمو وسوسه میکرد که بره یه هلو دزدکی بچینه و بخوره . از این ناراحت بودیم که چرا پدر ما باغ هلو نداره تا نریم به باغ اصغر قنبری و دزدکی هلو بچینیم.
یکی از اون روزها با ممد یواشکی رفتیم تو باغ و یه دونه هلو بزرگ و رسیده چیدیم و زدیم بیرون و امدیم یه جای نشستیم و یه گاز من میزدم و یه گاز ممد و تموم شد.
ممد به من نگاه کرد و گفت میخوای یه درخت هلو داشته باشیم تا دیگه مجبور نشیم از باغ اصغر قنبری هلو نچینیم .
منم گفتم اره اینطوری میتونیم هلوهای بیشتری بخوریم
دونه ی هلو رو باهم کاشتیم و هر روز میرفتیم بالا سر دونه ای ای که کاشته بودیم وبهش اب میدادیم.
ممد گفت :شنیدم اصغر قنبری مار های کشته شده زیر پای دختاش میکاره تا قوت بگیرن -بیا باهم بریم یه یه مار پیدا کنیم بیاریم پای درخت چالش کنیم تا درختمون قوت بگیره .
رفتیم کوه یکم گشتیم که ممد یه مار دید یه سنگ بزرگ برداشت و خواست بزنه سر ما که مار به سرعت چرخید و پای ممد رو نیش زد.
ممد بیهوش افتاد ، من سریع سنگ را برداشتم و ان را بر سر مار انداختم و مار کشته شد
رفتم دهات و پدر ممد رو اوردم و خیلی سریع ممد رو بردن بیمارستان شهر ولی دیگه دیر شده بود ممد تو راه مردش و من تنها شدم و هر وقت یاد ممد می افتادم غصه میخوردم .
به یاد ممد یک مار کشته شده از اصغر قنبری گرفتم و زیر درخت هلوی خودم وممد چالش کردم .
حالا از اون موقع خیلی میگذره درختمون تنومند شده و هلوهاش رسیده ولی حیف که دیگر ممد نیست که تا باهم هلو بچینیم و یه گاز من بزنم یه گاز اون.


0