شعرناب

مهد کودک سالمندان! (1)


به نام خدا
مهد کودک سالمندان(1)
پاکت میوه راز مغازه دار گرفتم وراه افتادم به طرف خانه ی سالمندان
که یکی از فامیلای دورم که کس وکاری نداشت چند سالی می شد که اونجا بود
پسرم که به اصرارهمراهم آمده بود بدجوری سوال پیچم کرده بود
ومی خواست زودتر بفهمد که جایی که می رویم کجاست؟
خوب حقم داشت کنجکاوی کنه؛ اولین باری بود که با خودم می بردمش
ولی حسابی کلافه شده بودم بس که حرف می زد...........!
وقتی رسیدیم داخل سالن تا سالمندان رادید که توی راهرو ولو هستند حس کردم کمی می ترسد
پرسیدم چی شده پسرم می ترسی؟
که یکدفعه نگذاشت حرفم تموم شه با رشادتی بچه گانه حرفمو تودهنم کوفت وگفت واسه چی بترسم مامان!؟
مگه مهد کودک سالمندان هم ترسی داره؟
مونده بودم چی بگم؟در حالیکه خنده ام گرفته بود از حرکتش
از اینکه این قدر منعطف بود وزود با شرایط کنار می اومد کیف کردم.
اما در حالیکه میوه ها را بین سالمندان تقسیم می کردم
مدام حرف جالب پسرم را در دلم تکرار می کردم و حسابی ذهنمو مشغول کرده بود!
پسرم هم که شیطون بود وکنجکاو به همه جا سرک می کشید..!
کارم که تموم شددوباره ازش پرسیدم چرا گفتی مهد کودک سالمندان پسرم؟
بلندگفت خوب مگه نمی بینی ؟؟؟؟
مثل بچه کووچولوها هرکدوم یه طرف افتاده اند, نگاه کن یکیشون داره چهاردست وپا می ره
یکیشون دراز کشیده ومی خزه روی زمین ، اون یکی یه گوشه آروم نشسته
یکیشون دست به دیوار راه می ره ... دست بعضیاشونم شونم باید بگیری که راه برند !
تازه خودم دیدم که اون خانمه پوشک برد تو اتاق واسه اون پیرزنه غرغرو که مثل نی نیا گریه می کرد!
به فکر فرو رفتم به درک ودرایتش آفرین گفتم وخوب نگاه کردم به اطرافم
دیدم راست می گه طفلک ما آدم ها پیر که میشم دووباره برمی گردیم به شرایط
کودکی هامون ،باید اسم خانه سالمندان رو می ذاشتن مهدکودک سالمندان!
توراه که میومدم دیدم پسرم با خودش مدام این جمله ی کوتاه رو زمزمه می کنه
مهد کودکان سالمندان را
دوست ندارم.
همیشه کنارم بمون مامانی
انگار بدجورحس شاعریشم گل کرده بود!!


0