شعرناب

بیچاره آن مرد......


به نام خدا
مرد برای اینکه به دوستانش ثابت کند که از مرده ها نمی ترسد
با رشادت تمام قبول کرد که نصف شب تنها ی تنها برود
وروی قبرمرده ها میخ بکوبد تاصبح دوستانش بروند وببینند
که او راست گفته واز قبرستان در شب وحشتی ندارد.
هوا سرد وزمستانی بود روی قبر اول با موفقیت میخی کوفت ،
به قبردوم که رسید میخ رابا اعتماد به نفس وقدرت بیشتری روی قبرزد
وبا خوشحالی بلند شد که برود ولی هرکار می کرد نمی توانست از جایش برخیزد،
وحشت کرد فکر کرد مرده پالتویش را گرفته ونمی گذارد برود از ترس بیهوش شد وهمان جا افتاد.
صبح شده بود واو هنوز از قبرستان به خانه برنگشته بود دوستان درپی اش به آنجا رفتند
وبا کمال تعجب دیدن که کنار قبری افتاده ونفس نمی کشد.
وقتی که خواستند از زمین بلندش کنندباتعجب دیدند گوشه ی پالتویش
زیر میخ مانده ومرد بدبخت کتش را هم به با میخ به سنگ قبرچسپانده
بیچاره از ترس قلبش ازکار افتاده وجان خود راازدست داده بود.....................
پانوشت: (مهم حتمن بخوانید)
دوستان عزیزم اصل این داستان راپدرم برایم تعریف کرده من تحقیق زیادی نکردم درموردش
و نتونستم منبع یا کتابی راپیداکنم که حاوی این داستان باشه نمی دانم تا حالا کس دیگه ای هم آنرانوشته ومال کیه؟به هرحال چه تکراری باشه چه دست اول فکر کردم شنیدنش خالی از لطف نباشه ممنون از همه ی دوستانم که زحمت خوندن این مطلب رو می کشند
خوشحال میشم اگرکسی درموردش اطلاعی داشت برام بنویسه..............
چیه خوب عیبی داره؟؟؟
می خوام بدونم اگه مال کسی نیست به نام خودم ثبتش کنم


0