شعرناب

مرال آتورين


مرال آتـورين
وقتی چشمان تو لحظه به لحظه با فریاد غریبه در دل سیاهی گم می شد با التماس من هم نخواست پیدا شود...!
آن روز من سرزمین بهاری بودم که برگ به برگ بی خزان رقصیدم ، درخت به درخت جدا از زمستان خشکیدم . . . .!!
و مرال[1] می رفت بدون آنکه قطره ی اشکی برای وداعش غبار جاده ی کهن عبوگاهش را پاک کند
شد خزان و حال هنگام پاییز است خاطراتش زبانه می کشد و شعله اش خشکیده ام را آتور می زند . . .!
اما مرال آتورین[2] خاکسترم می ماند تا همنشین غبار جاده ها شود و باد هم خاکسترم را با عبور هر رهگذر در تمام طول جاده با خود می برد ....!
پس همدست جاده ها شده ام درسرزمینها اسکان یافته ام و منتظر عبور آتورینت
كاك باران كورد ملكشاهي ، زمستان 83
[1] آهــــو
[2] آتيش ، آ تيشين


0