شعرناب

برزخ عشق


عملیات مرصاد بود و من تازه ازبیمارستان مرخص شده بودم یک چشمم را ازدست داده بودم و چشم دیگرم امکان عفونت داشت بدنم بسیار ضعیف شده بود از70 کیلو در اثر دردبه 55 کیلو رسیده بودم دکتر به من گفته بود به جبهه نروم اما من قصد رفتن داشتم زیرا حضور مرگ را کنار خودم حس میکرم و میدانستم وقت مردنم رسیده و تیر که به گیجگاهم خورد من را برای رفتن آماده کرده بود و من هنوز خدا را به عنوان یک بت مپرستیدم وهنوز نفهمیده بود انسان اصل وجودش به محبت کردن است و روی یک محبت نمی توان ارزشی بر آن قرار داد هنوز نفهمیده بودم شهادت یعنی خوب وزیبا به مهربودن در هر شرایطی جان دادن در راه خداست با تصویری که در ذهن داشتم با حقیقت آن فرسنگها فاصله داشت انقدر خدامن خنگ زده بود تا این مطلب به من تفهیم کند جان دادن یعنی هستی خود را به یک مهر کوچک بدهی
مادرم متوجه شد قصد رفتن دارم با گریه وزاری جلو من راگرفت مادری به مهربانی و دل نازکی مادرم ندیده بودم اشکهاش منو به ستو ه آورد و من میدانستم اگر بروم با توجه به ناراحتی قلبی مادرم از بچه گی که هر دو سال به سی سی یو و آی سی یو میرفت مادرم از غصه می میره و اگر هم بما نم من از غصه می میرم
طاقت بودن با آقایون مهربان را نداشتم
در برزخ بدی گیر کردم بخوبی سایه مرگ را میدیدم
به سمتش رفتم مثل 99دفعه قبل فرار نکرد
محل دفن من نشان داد گفت میای یا نه
گفتم نه
گفت خودت خواستی دیگه ناله نکن از کنارم گذشت و کنار مادرم نشست
فهمیدم بزودی مادرم را از دست میدم و همینطورشد


0