شعرناب

داستان کوتاه....


رعنا در کلاس سوم ابتدایی در جایی پرت و دور افتاده در کوهستانی پر از برف در خانه فقیری بدنیا امده بود فقر و نداری انها را زبده تر کرده بود تا بیشتر تلاش کنند و کمتر توقع داشته باشند تنها منبع در امد پدر رعنا چند مرغ و اردکی بود که از فروش تخم مرغ و اردک خرج زندگی را به سختی می گذراند و کار دیگری نداشت در ان کوهستان سرد کشاورزی رونق نداشت تنها چند باغ گردو و میوه ای بود که صاحبانشان خود از باغشان مراقبت می کردند البته هر چند وقت یکبارپدر رعنا به شهر می رقت کمی پول در می اورد چون تعداد خانوارش زیاد بود همیشه بچه ها گرسنه از سر سفره بلند می شدند رعنا این قضایا را می دید و غصه می خورد غم بزرگی این روز ها در دلش سنگینی می کرد چون دفتر دیکته اش در حال تمام شدن بود جرات هم نداشت به پدرش بگوید تنها فکری که به ذهنش رسید ان بود که روزی یک عدد از تخم مرغها را بر دارد و در جایی مخفی کند انقدر از پدرش می ترسید که اگر از کارهایش سر در اورد باید کتک مفصلی بخورد برای همین تخم مرغها را در جایی دور از همه پنهان می کرد یک هفته ای می شد که شروع به جمع کردن تخم مرغها کرده بود او تصمیم داشت فردا صبح سر راه مدرسه انها را بفروشد و برای خودش دفتر دیکته بخرد البته دفتر مشقش هم تقریبا تمام شده بودرعنا انقدر در مصرف دفتر و مداد صرفه جویی می کرد و هرگز ورقی از دفترش جدا نمی ساخت او فردا دیکته داشت و می دانست که معلمشان هرگز اجازه نمی دهد در دفتر مشقش دیکته بنویسد برای همین مسئله مصمم شد حتما ان روز سر راه مدرسه تخم مرغها را بفروشد و در عوض برای خودش دفتر دیکته بخرد او ان روز تخم مرغها را در پاکتی پنهان کرد تا از خانه خارج شود پدرش او را می بیند از رعنا می پرسد که در پاکت چه چیزی را پنهان کردی وقتی که رعنا دید پدرش به سوی او می اید سست و بیحال شد و ان پاکت از دستش می افتد وهمه ان تخم مرغها می شکند واو در حالی که از ترس می لرزید مجبور شد تا به پدر سخت گیرش توضیح دهد ولی ان بی رحم تا می توانست بدن ضعیفش را کبود کرد و او را وادار کرد تا مرغدانی کثیف گوشه حیاط را تمیز کند در نگاه رعنا غم بزرگی موج میزد از کبودی های تنش و از کار سختی را که پدرش بعهده او گذاشته بودناراحت نبوداز ان دل نگران بود که فردا سر کلاس درس بدون دفتر دیکته چگونه دیکته بنویسد.


0